رجبعلی خیاط کیست
چهل و شش سال از مرگ یکی از مردان خدا به نام «رجبعلی نکوگویان» معروف به «رجبعلی خیاط» گذشت. امروزه بسیاری از افراد دلیل معروفیت و محبوبیت ایشان در عصر خود را نمیدانند اما«محمد محمدی ریشهری» در کتاب «تندیس اخلاص» و «کیمیای محبت»درباره ایشان آورده است.. نقطه عطف و راز جهش در زندگی شیخ ماجرایی است تکان دهنده، عبرتانگیز و آموزنده شبیه داستان حضرت یوسف است. فقیه عالیقدر حضرت آیتالله سیدمحمد هادی میلانی (ره) به این داستان اشاره نموده از قول شیخ: که در ایام جوانی دختری رعنا و زیبا از بستگان دلباخته من شد و سرانجام در خانهای خلوت مرا به دام انداخت، با خود گفتم رجبعلی خدا تو را خیلی امتحان کرده بیا و یک بار تو خدا را امتحان کن و از این حرام آماده و لذت بخش به خاطر خدا صرفنظر کن و سپس عرضه داشتم خدایا! من این گناه را به خاطر تو ترک میکنم تو هم مرا برای خودت تربیت کن. همین کف نفس و پرهیز از گناه موجب بصیرت و بینایی او گردید چنانکه خود فرمود: روزی از چهار راه مولوی و از مسیر خیابان سیروس به چهارراه گلوبندک رفتم و برگشتم، فقط یکچهره آدم دیدم.
ایشان میفرمود: مراقب دلهایتان باشید، غیر خدا را در آن راه ندهید تا ببینید آنچه را دیگران نمیبینند بشنوید آنچه را دیگران نمیشوند.
یاری
نابینا و نورانیت دل
گفت: میخواهم بروم آن طرف خیابان.
گفتم: از آن طرف کجا میخواهی بروی؟
گفت: دیگر مزاحم نمیشوم.
با اصرار من گفت: میروم خیابن هاشمی، سوارش کردم او را به مقصد رساندم.
فرد صبح خدمت شیخ رسیدم، بدون مقدمه گفت:« آن کوری که سوارش کردی و به منزل رساندی جریانش چه بود؟ »
داستان را گفتم، گفت:
« از دیروز که این عمل را انجام دادی خداوند متعال نوری در تو خلق کرده که در برزخ هنوز هست. »
کاسه سبز
فردی از شیخ تقاضا می کند ،
فرزندش که تا جندی دیگر به دنیا می آید ،
صالح و با ایمان باشد .
شیخ برایش دعا می کند و می گوید :
خداو ند به تو پسری عطا می فرماید
نامش را مهدی بگذار .
سپس دستور می دهد عده ای از فقیران را اطعام کند .
وی این سفره را می اندازد و نزد شیخ را می رود
تا جریان اطعام را بیان نماید .
قبل از آن که شروع کند ،
شیخ تمام خصوصیات مجلس و وضع افراد را می فرماید
و می گوید :
در آن هنگام که کاسه سبز در دست داشتی
و میان سفره آب می دادی ،
حضرت اباعبدالله الحسین (ع)کنار منبر حسینیه شما
نشسته بودند و دعا می کردند
و انشاءالله ، سفره شما مورد قبول واقع شده است .
چندی بعد خداوند پسری به وی عطا می کند ونامش را مهدی می
گذارد.
خدای عیب پوش
یکی ازدوستان شیخ
به قصد زیارت شیخ از منزل خارج می شود .
در بین راه اندیشه گناهی به سرش می زند .
به منزل شیخ که می رسد و می نشیند ،
شیخ می گوید :فلانی ! در چهره توچه چیزی می بینم ؟
دردل می گوید:// یا ستار العیوب !//
شیخ می خندد و می پرسد :
چه کار کردی آنچه می دیدم محو و ناپدید شد.؟
پنجره فولاد
در سفر مشهد ،
هنگامی که در صحن مطهر امام رضا (علیه السلام )
جوانی را می بیند که در کنار پنجره فولاد
با گریه وزاری ،امام رضا را به حق مادرش قسم می دهد
و دعا می کند وچیزی می خواهد ،
شیخ به یکی از همراهان می گوید :
برو به جوان بگو ،درست شد برو !
جوان رفت ،
از شیخ می پرسند :
جریان چه بود ؟
می گوید :
این جوان ،خواهان ازدواج با کسی بود
که به اونمی دادند و متوسل
به حضرت امام رضا روحی فداه شده است .
حضرت فرمودند:درست شده است ،برود.
اهمیت ندادن به اطعام، علت مرگ فرزند
هم ایشان نقل کرده که: شخصی به رغم درمانهای مختلف در
داخل و خارج، بچهدار نمیشد تا اینکه یکی از یاران شیخ او را به خدمت
ایشان آورد و جریان را گفت، شیخ فرمود:
« خداوند به اینها دو پسر میدهد و هر پسری که داد یک گاو
بکشند و بدهند خلق الله.پرسید:
برای چه؟
ایشان پاسخ دادند:« من از امام رضا
علیه السلام خواستم و ایشان هم قبول کردند. »
پسر
اول به دنیا آمد، پدر، به فرموده شیخ، گاو کشت و اطعام کرد، ولی پس از تولد
پسر دوم عدهای از اقوام پدر، با طرح مسایلی مانند این که: مگر شیخ رجبعلی
خیاط امام زاده است؟! معجزه کرده؟! او چکاره است که میگوید این طور
میشود؟ و ...، مانع از کشتن گاو و اطعام شدند، و هنگامی که معرف او به
شیخ، تأکید میکند که این کار را انجام بده، میگوید: این کارها خرافات
است. پس از چندی فرزند دوم از دنیا رفت.
کربلایی کاظم ساروقی
کشاورز بیسوادی که یک شبه حافظ کل قرآن شد
حدود یک صدسال پیش در روستایی به نام ساروق که آن روزها از دهات بزرگ حومه اراک محسوب میشد، واقعهای در اعماق خاموشی روی داد که طی آن جوان پاک نهاد 27سالهای به نام محمدکاظم کریمی که هنوز به مکتب نرفته بود و به قول خودش ملا ندیده بود، به یک باره حافظ کل قرآن شد
واقعهای که محمدکاظم بعدها سعی در مخفی نگه داشتن آن داشت اما به ضرورتی که پیش آمد آن راز از پرده بیرون افتاد و برای سالها بزرگترین علمای دینی ایران، عراق، کویت و مصر پیرامون آن به بررسی و مطالعه پرداختند و اغلب قریب به اتفاق ایشان بر این معجزه قرآنی مهر تأیید نهادند. آیة الله سیداحمد زنجانی، آیة الله سیدعبدالله شیرازی، آیة الله مرعشی نجفی و آیة الله مکارم شیرازی از جمله این بزرگانند
مرحوم حاج محمدکاظم در سال 1300 هجری قمری در روستای ساروق و در خانوادهای فقیر به دنیا آمد و پس از گذراندن ایام کودکی به کار کشاورزی مشغول شد و او نیز همانند سایر مردم ده از خواندن و نوشتن محروم شد و بهرهای از دانش و علم نداشت. اما نسبت به انجام فرایض دینی و خواندن نماز شب جدیت میکرد
مرد فقیری که هر ساله از کربلایی کاظم مقداری گندم میگرفت نزد وی میآید و میگوید: کربلایی قدری گندم میخواهم تا به آسیاب ببرم فرزندانم گرسنه هستند. ایشان میگوید: میبینی که باد نمیآید، تا برایت گندم آماده کنم با این حال برمیگردد به ده، و مقداری گندم غربال میکند و به مرد میدهد.بعد میرود مقداری علف برای گوسفندان میچیند و به سمت خانه به راه میافتد. در بین راه به امام زادهای که به «72 تن » معروف است میرود و فاتحهای میخواند وقتی بیرون میآید تا علفها را به دوش بگیرد و به خانه ببرد ناگهان دو سید عرب نورانی و بسیار خوش سیما با لباسهای عربی و عمامه سبز نزد او میآیند و به او میگویند؛ محمدکاظم بیا با هم در امامزاده برای بچههای پیغمبر فاتحهای بخوانیم. وی میگوید: من الآن در امامزاده بودم و فاتحه خواندهام. آنها اصرار میکنند و کربلایی داخل امام زاده میشود..یکی از آن آقایان به محمدکاظم میگوید: محمد کاظم کتیبههای سقف امام زاده را بخوان! ایشان به سقف نگاه میکند و خط هایی به صورت نور برجسته را میبیند که قبلاً نبوده بعد میگوید: آقا من سواد ندارم، مکتب نرفتهام، چطور بخوانم.آن آقا دوباره تکرار میکند که بخوان! بعد میگوید: ما میخوانیم تو هم بخوان و در حالی که با دست به سینه وی میکشد شروع میکنند به خواندن 6 آیه از سوره اعراف از آیه 54 تا 59: بسم الله الرحمن الرحیم، ان ربکم الله الذی خلق السموات و الارض فی سته ایام ثم استوی علی العرش ...
کربلایی کاظم
آن آیه را با چند آیه پس از آن همراه با آن سید میخواند و آن سید همچنان
دست به سینه او میکشد تا میرسند به آیه 59
«انی
اخاف علیکم عذاب یوم العظیم.»
کربلایی کاظم بعد از خواندن آن آیات سرش را برمیگرداند تا با آن آقا حرفی بزند اما کسی را آنجا نمیبیند بعد با خودش میگوید که آنها یا امام بودهاند یا فرشته؟ اسم مرا از کجا میدانستند؟ آنها غریب بودهاند؟ آنها قرآن را در سینه من گذاشتند و رفتند.بعد بیهوش میشود و تا اذان صبح در امام زاده میماند. بعد که به هوش میآید نماز صبح را میخواند. هوا که روشن میشود علفها را برمیدارد و به منزل میآید پدرش از وی میپرسد: دیشب کجا بودی؟ خیلی دنبالت گشتیم. میگوید: دیشب امام زاده بودم و ماجرا را تعریف میکند. اهل خانه فکر میکنند که او دعایی شده یا جن گرفته پس او را نزد همان واعظی که هر ساله به ساروق میآمد میبرند. واعظ که حاج شیخ صابر عراقی نام داشت میپرسد: پسر جان چطور شده آیا سواد داری. محمدکاظم میگوید: نه سواد ندارم. کسانی هم که آنجا بودهاند گواهی میدهند که سواد ندارد. بعد میگوید: خب حالا قصه چیست؟ ایشان ما وقع را توضیح میدهد.آقا صابر میپرسد چه چیز را یادت دادند؟ وی شروع به خواندن قرآن میکند. آقا صابر میگوید: این قرآن میخواند. جن گرفته نیست. به او کرامت شده آقا صابر قرآن میخواهد، میآورند هر جایی از قرآن را که باز میکند و یک آیه میخواند حاج محمدکاظم بقیهاش را میخواند. آقا صابر میگوید: حالا که به تو کرامت شده برویم خط هایی را که در سقف امام زاده است ببینیم. وقتی وارد امامزاده میشوند میبینند نه خطی است، نه نوری!
چگونگی وفات
کربلایی کاظم
ایشان20 روز قبل از فوتش در ساروق
وبلاگتون جالب بود مرسی
خواهش میکنم دوستای عزیزم ...
سلام چرا قران را در سینه اوقرار دادند نه در مغز او؟؟؟!!!!