راهی به سوی خوشبختتتتتی

اگه غمگینی اگه دنبال آرامشی اگه افسرده ای اگه دلت گرفته اگه دلت شکسته اگه تنهایی اگه غصه هات اندازه دنیاست بیا تو..

راهی به سوی خوشبختتتتتی

اگه غمگینی اگه دنبال آرامشی اگه افسرده ای اگه دلت گرفته اگه دلت شکسته اگه تنهایی اگه غصه هات اندازه دنیاست بیا تو..

سفر زیارتی و سیاحتی ، همیشگی آخرت

سفر زیارتی و سیاحتی ، همیشگی آخرت
فرم ثبت نام

لطفا گذرنامه را تکمیل کنید:


نام:انسان    نام خانوادگی:آدمی زاد   نام پدر: آدم    نام مادر:حوا

لقب:اشرف مخلوقات   نژاد:خاکی    صادره از: دنیا

ساکن: کهکشان راه شیری ، منظومه شمسی ،کره زمین مقصد: عالم برزخ

ساعت حرکت یا پرواز: هر وقت خدا صلاح بداند  مکان: بهشت،در صورت سقوط جهنم امضاء یا اثر

انگشت



وسایل مورد نیاز:



1- دو متر پارچه سفید (کفن) 5- نماز اول وقت

2- اعمال صالح و تقوی و ایمان 6- دعای والدین و مؤمنین

3- انجام واجبات و ترک محرمات 7- پیروی از اﺋمه اطهار

4-امر به معروف و نهی از منکر8- احسان به خلق الله




توجه:


1- خواهشمند است جهت رفاه خود خمس و زکات را قبل از پرواز بحساب خدا بپردازید.

2- لطفا از آوردن ثروت ، مقام ، منزل ، ماشین و ... حتی به داخل فرودگاه خودداری نمایید.

3- حتما قبل از پرواز به بستگان خود تاکید کنید تا از آوردن دسته گلهای بزرگ ، سنگ قبر گران قیمتی

و تجملاتی و نیز برگزاری مراسمات پرخرج و ... خودداری نمایید .

4- جهت یادگاری اموال خود را قبلا به فرزندان و فقراء و نیازمندان تقسیم نمایید .

5- از آوردن بار اضافی از قبیل: حق الناس، غییبت ، تهمت ، دروغ و هر نوع گناه دیگری خودداری کنید.

* برای کسب اطلاعات بیشتر به قران و احادیث معصومین مراجعه فرمایید.



تماس و مشاوره شبانه روزی: رایگان و بدون وقت قبلی می باشد . در صورتی که قبل از پرواز با

مشکلاتی برخورد کردید با شماره تلفن های زیر تماس حاصل فرمایید.

{ بقره / 186 – نساء / 45 – توبه / 129 – اعراف / 55 – طلاق / 2 و 3 }

( امیدواریم سفر آسوده در پیش داشته باشید )با تشکر از سرپرست کاروان: حضرت عزراﺋیل

این جملات را باید با طلا نوشت




ریشه از سنگ قویتره.

موفقیت زمان میبره

پس ایمانت رو نباز و ناامید نشو.


خوشبخت باشید
همان کسی باشید که میخواهید
اگر دیکران آن را دوست نمیدارند بگذارید نداشته باشند
یادتان باشد "خوشبختی یک انتخاب است"
زندگی راضی نگه داشتن همه نیست



وقتی زیبا هستی به خودت مغرور نباش!
فاصله بین زیبایی و زشتی یک حادثه ست
زیبایی تنها یک نعمت موقتی است برای امتحان شما...شاکر باشید و
متواضع تا حق نعمت را ادا کرده باشید







اگرمیخواهی محال ترین اتفاق زندگیت رخ بدهد
باور محال بودنش را عوض کن . .
هرچیز و هرکسی را که بخواهی می توانی بدست آوری . کافی است باور داشته باشی . . دنیا و هرانچه در آن است ازآن توست






جملات الهام بخش برای زندگی

نحوه ای که روزتان را آغاز می کنید می تواند روی کل آن روز تاثیر بگذارد... هر روز را با یک لبخند، آرامش خیال، خونسردی و قلبی سرشار از قدردانی از خدا آغاز کنید. زندگی یعنی اعتماد کردن به احساسات، استفاده از فرصت ها، درس گرفتن از گذشته و درک اینکه همه چیز تغییر خواهد کرد. بیاموزید به همگان احترام بگذارید چون هر کسی درحال مبارزه با کارزار زندگیش است. همه ما مشکلات، گرفتاریها و دغدغه های خود را داریم. اما در ورای آن کشمکشها، ناگفته های بسیاری پنهان است، هم برای من، هم برای شما، هم دیگران.

 

1.jpg


 

 

2.jpg


 

 

3.jpg

 

 

4.jpg

 

 

5.jpg 

 

7.jpg


 

 

8.jpg

 

 

9.jpg



 

10.jpg


 

 

11.jpg


 

 

12.jpg


 

 

13.jpg


 

 

14.jpg


 

 

15.jpg


 

 

16.jpg

 

 

17.jpg


 

 

18.jpg


 

 

 

19.jpg

 

 

 

20.jpg


 

 

 

21.jpg


 

 

 

22.jpg


 

 

 

23.jpg


 

 

24.jpg


 

 

 

25.jpg


 

 

 

26.jpg


 

 

 

27.jpg


 

 

 

28.jpg


 

 

 

29.jpg


 

 

 

30.jpg


 

 

 

31.jpg


 

 

 

32.jpg


 

 

 

33.jpg


 

 

 

34.jpg


 

 

 

35.jpg


 

 

 

36.jpg


 

 

 

37.jpg


 

 

 

38.jpg


 

 

 

39.jpg


 

 

 

40.jpg


 

 

 

41.jpg


 

 

 

42.jpg


 

 

 

43.jpg


 

 

 

44.jpg


 

 

 

45.jpg


 

 

 

46.jpg


 

 

 

47.jpg


 

 

 

48.jpg


 

 

 

49.jpg


 

 

 

50.jpg


 

 

 

51.jpg


 

 

 

52.jpg

ا

شکست آن نیست که زمین بخوری
آن است که نتوانی بلند شوی



مــرد ســرتــ رو بالا بگیــر از چــے خجالتــ میکشــی؟
خجالتــ را بایــد کســانے بکشــند کــه نــان را از ســفرهــ تو دزدیــده‌انــد
و حســابــ بانکــے شــان را در کشــورهــاے دیــگر پر کــردنــد.
خجــالتــ را بایــد کســانے بکشنــد . . .
کــه هر لحــظه فریــاد عدالتــ عــدالتــ ســر مــے دهنــد
و غیــر از ریــا چیــزے بــراے زندگــے ندارنــد!
سرتــ را بــالا بگیــر مــــــــــــرد

.

انسانها زمانی نا امید میشوند که چیزی به موفقیت آنها باقی نمانده

430802_218355211589560_148843731874042_447233_251592440_n



30ثانیه پای صحبت برایان دایسون
فرض کنید زندگی همچون یک بازی است. قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید. جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنها شیشه ای هستند. پر واضح است که در صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمین، دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد، اما آن چهار توپ دیگر به محض برخورد ، کاملا شکسته و خرد میشوند. او در ادامه میگوید : آن چهار توپ شیشه ای عبارتند از خانواده، سلامتی، دوستان و روح خودتان و توپ لاستیکی همان کارتان است.کار را بر هیچ یک از عوامل فوق ترجیح ندهید، چون همیشه کاری برای کاسبی وجود دارد ولی دوستی که از دست رفت دیگر بر نمیگردد، خانواده ای که از هم پاشید دیگر جمع نمیشود،‌ سلامتی از دست رفته باز نمیگردد و روح آزرده دیگر آرامشی ندارد.

cfiles365391 150x112 زندگی را نخواهیم فهمید اگر

زندگی را نخواهیم فهمید اگر
از همه گل‌های سرخ دنیا متنفر باشیم فقط چون در کودکی وقتی خواستیم گل‌سرخی را
بچینیم خاری در دستمان فرو رفته است.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر
دیگر آرزو کردن و رویا دیدن را از یاد ببریم و جرات زندگی بهتر داشتن را لب تاقچه به فراموشی
بسپاریم فقط به این خاطر که در گذشته یک یا چند تا از آرزوهایمان اجابت نشدند.


زندگی را نخواهیم فهمید اگر
عزیزی را برای همیشه ترک کنیم فقط به این خاطر که در یک لحظه خطایی از او سر زد و
حرکت اشتباهی انجام داد.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر
دیگر درس و مشق را رها کنیم و به سراغ کتاب نرویم فقط چون در یک آزمون نمره خوبی به
دست نیاوردیم و نتوانستیم یک سال قبول شویم.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر
دست از تلاش و کوشش برداریم فقط به این دلیل که یک بار در زندگی سماجت و پیگیری ما
بی‌نتیجه ماند.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر
همه دست‌هایی را که برای دوستی به سمت ما دراز می‌شوند، پس بزنیم فقط به این دلیل
که یک روز، یک دوست غافل به ما خیانت کرد و از اعتماد ما سوءاستفاده کرد.

زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگر
فقط چون یکبار در عشق شکست خوردیم دیگر جرات عاشق شدن را از دست بدهیم و از
دل‌ بستن بهراسیم.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر
همه شانس‌ها و فرصت‌های طلایی همین الان را نادیده بگیریم فقط به این خاطر که در یک یا
چند تا از فرصت‌ها موفق نبوده‌ایم.

فراموش نکنیم که بسیاری اوقات در زندگی وقتی به در بسته‌ای می‌رسیم و یک‌صد کلید در
دستمان است، هرگز نباید انتظار داشته باشیم که کلید در بسته همان کلید اول باشد.
شاید مجبور باشیم صبر کنیم و همه صد کلید را امتحان کنیم تا یکی از آنها در را باز کند.
گاهی اوقات کلید صدم کلیدی است که در را باز می‌کند و شرط رسیدن به این کلید امتحان
کردن نود‌ و نه کلید دیگر است. یادمان باشد که زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگر کلید
صدم را امتحان نکنیم فقط به این خاطر که نود و نه کلید قبلی جواب ندادند. از روی همین
زمین خوردن‌ها و دوباره بلندشدن‌هاست که معنای زندگی فهمیده می‌شود و ما با
توانایی‌ها و قدرت‌های درون خود بیشتر آشنا می‌شویم.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر از ترس زمین خوردن هرگز قدم در جاده نگذاریم


سرگذشت ارواح در برزخ

سرگذشت ارواح در برزخ
مؤلف: اصغر بهمنی پور

 

 

خلاصه کتاب
ناشر: انتشارات سعید نوین
تلخیص کننده: سیده زهرا مهاجریان مقدم


حالت احتضار:چند روز بود که درد سراسر وجودم را فرا گرفته بود و به شدت آزارم می داد. سرانجام مقدمات مرگ من با فرا رسیدن  حالت احتضار فراهم شد.  کم کم پاهایم را به سمت قبله چرخاندند. برخی دوستان اطرافم را گرفته و بعضی از آنها اشک در چشم هایشان حلقه بسته بود. چشمانم را به آرامی فرو بستم و در دریایی از افکار فرو رفتم. با خود اندیشیدم که عمرم را چگونه و در چه راهی صرف نموده و اموال هرچند اندک خود را از کدام راه به دست آورده و در کدامین مسیر خرج کرده ام.[1] فکرش به شدت آزارم می داد، از شدت اضطراب چشمانم را گشودم. در این هنگام ناگاه متوجه سفید پوش بلند قامتی شدم که دستانش را بر نوک انگشتان پاهایم نهاده بود و آرام و آهسته به سمت بالا می کشاند، در قسمت پاها هیچ گونه دردی احساس نمی کردم اما هرچه دستش به طرف بالا می آمد درد بیشتری در ناحیه فوقانی بدنم احساس می کردم گویا همه دردهای وجودم به سمت بالا در حرکت بود،[2] تا اینکه دستش به گلویم رسید. تمامی بدنم بی حس شدهبوداماسرم چنان سنگینی می کرد که احساس کردم هر آن ممکن است از شدت فشار بترکد و یا چشمانم از حدقه درآید.لبهایم به آرامی تکانی خورد و چون خواستم شهادتین را بر زبان جاری کنم یکباره هیکل های سیاه و زشتی مرا احاطه کردند و به اصرار از من می خواستند شهادتین را نگویم.زبانم سنگین و گویا لبهایم بهم دوخته شده بود. واقعاً درمانده شده بودم. دلم می خواست از این وضع رنج آور نجات می یافتم اما چگونه؟ از کدام راه؟ بوسیله چه کسی؟ در این کشاکش ناگهان از دور چند نور درخشان ظاهر شدند، با آمدن آنها مرد سفیدپوش به تعظیم ایستاد و آن چهره های ناپاک فرار کردند، هرچند در آن لحظه آن نورهای پاک و بی نظیر را نشناختم اما بعدها فهمیدم که آنها ائمه اطهار ؑ بودند.[3] که در آن لحظه حساس به فریاد من رسیدند و از برکت وجود آنها چهره ام باز و زبانم سبک شده، لبهایم را تکان دادم و شهادتین را زمزمه کردم، در این لحظه دست های آن سفیدپوش از روی صورتم گذشت و من که در اوج درد و رنج بودم ناگهان تکانی خورده آرام شدم.در این لحظه نگاهم به سمت آن مرد سفیدپوش افتاد. پرسیدم: تو کیستی؟ از من چه می خواهی؟ همه اطرافیانم را می شناسم جز تو. گفت: تا حال باید مرا شناخته باشی من ملک الموت هستم. از شنیدن نامش ترس و اضطراب وجودم را لرزاند. خاضعانه در برابرش ایستادم و گفتم: درود خدا بر تو فرشته الهی باد، نام تورا بارها شنیده ام با این حال در آستانه مرگ هم نتوانستم تو را بشناسم، آیا برای تمام کردن کار از من اجازه              می خواهی؟! اگر خوب دقت کنی دار فانی را وداع گفته ای، خوب نگاه کن آن جسد توست که در میان جمع بر زمین مانده است. به پایین نگاه کردم وحشت و اضطراب سراسر وجودم را فرا گرفته بود. جسدم در میان اقوام و آشنایان بدون هیچ گونه حرکتی بر زمین افتاده بود و همسر و فرزندانم و بسیاری از نزدیکانم، در حالی که در اطراف جنازه ام خیمه زده بودند، ناله و فریادشان به آسمان بلند بود. خواستم آنها را به آرامش دعوت کنم، مگر می شد.... فریاد برآوردم: عزیزان من! آرام باشید، مگر آرامش و راحتیم را نمی خواستید؟ پس چرا زانوی غم در بغل گرفته اید؟!من اکنون پس از آن درد جان فرسا، به آسایش و آرامش خوشحال کننده ای رسیدهام.پارچه ای بر بدنم کشیدند و پس از ساعتی بدنم را به غسال خانه بردند، در این حال، متوجه غسال شدم که بدون ملاحظه، بدنم را به این سو و آن سو می چرخاند.به خاطر علاقه ای که به بدنم داشتم، بر غسال فریاد زدم: آهسته تر! مدارا کن! همین چند لحظه پیش از این، روح از رگ های این بدن، خارج گشته و آن را ضعیف و ناتوان کرده.اما..... او بدون کوچکترین توجهی به درخواست های مکرر من، به کار خویش مشغول بود.[4] غسل تمام شد. آنگاه کفن هایی که روزی با دست خود خریده بودم، بر بدنم پوشانیدند.آن روزها فکر می کردم خرید کفن، یک عمل تشریفاتی است، اما...... چه زود بدنم را سفیدپوش کرد. واقعاً دنیا محل عبور است.
با شنیدن صدای دلنشین الصلوة ..... الصلوة ...... الصلوة.... نوعی آرامش به من دست داد.
تشییع جنازه:و چون نماز تمام شد، جنازه ام را بر روی دست هایشان بلند کردند و ترنم دلنشین و روح نواز شهادتین، بار دیگر دلم را آرام کرد. من نیز بالای جنازه قرار گرفتم و بواسطه علاقه ام به جسد، همراه او حرکت کردم.قبرستان .جمعیت تشییع کننده به قبرستان رسیدند. با ظاهر شدن قبرستان، غم عالم بر دلم نشست. جمعیت از کنار قبرهای متعدد گذشتند تا اینکه از دور سیاه چالی آشکار شد. وحشت و اضطراب، سراسر وجودم را فرا گرفت. هنوز به قبرم مسافتی باقی بود که جنازه ام را روی زمین نهادند. اندکی قلبم آرام گرفت پس از اندکی تأمل تابوت را بلند کرده و پس از طی مسافتی کوتاه بار دیگر بر زمین نهادند؛ یکبار دیگر جنازه را بلند کرده و این بار نزدیک قبر فرود آوردند، نگاهی به درون قبر انداختم، دوباره وحشت مرا فرا گرفت.چند نفر جنازه ام را از تابوت بیرون آورده و چنان با سر وارد بر گور کردند[5] که از شدت ترس و اضطراب گمان کردم از آسمان به زمین افتاده ام.[6]در این حال شخصی نزدیک جسدم آمد و مرا به اسم صدا زد؛ خود را نزدیک او رساندم و خوب به حرف هایش گوش دادم. او در حال خواندن تلقین بود.چیزی نگذشت که شروع به چیدن سنگ در اطراف لحد کردند، از اینکه جسدم را زندانی خاک می ساختند سخت ناراحت بودم. با خود اندیشیدم:بهتراست به کناری بروم و با جسد داخل گور نشوم اما به واسطه شدت علاقه ای که داشتم، خود را کنار جنازه رساندم. در یک چشم برهم زدن، خروارها خاک بر روی جسدم ریختند.
زمان تنهایی:دل به انبوه جمعیتی که به خاکسپاری بدنم آمده بودند خوش کرده بودم و از حضور آنها و تلاوت قرآن و ذکر صلوات هایشان، لذت می بردم. اندک اندک جمعیت متفرق شدندو فقط تعداد انگشت شماری از نزدیکانم باقی ماندند؛ اما... چندی نگذشت که همگان تنها رهایم کردند و رفتند – اصلاً باورم نمی شد- دلم  می خواست بر سرشان فریاد بزنم .به خود آمدم و دیدم، آنچه برایم باقی مانده است، قبری است بس تاریک، وحشت زا، غم آور و هول انگیزپس از اینهمه ناله و فغان به ترسی شفاف وجودم را فرا گرفت. از آن همه فشار روحی گریه ام گرفت و ساعت ها اشک ریختم. به فکر اعمال خویش افتادم و آنگاه که پی به نقصان اعمال خود بردم، آرزو کردم: ای کاش، من هم با مردمی که بر سر قبر من گرد آمده بودند، بر می گشتم، تا تمام عمر خویش را به عبادت و شب زنده داری و اعمال نیک سپری می کردم و آنچه را که در سال های آخر عمرم، از مال و منال ذخیره کرده بودم، بین مستمندان تقسیم می کردم؛ کاش .... وای کاش.
آمدن رومان:در همین افکار غوطه ور بودم که به ناگاه، از سمت چپ قبر، صدایی برخواست که می گفت: بی جهت آرزوی بازگشت نکن، پرنده عمل تو بسته شده! از شنیدن صدا در آن تاریکی وحشت کردم، گویا کسی وارد قبر شده بود. با لرزشی که در صدایم بود پرسیدم: تو کیستی؟پاسخ داد:من ((رومان)) یکی از فرشته های الهی هستم.گفتم: قسم یاد می کنم که اگر اجازه دهید به آن دیار برگردم، هرگز معصیت خدا نکنم و در طلب رضایت او بکوشم. امروز وقتی تمام آشنایان و دوستان و حتی خانواده ام، مرا تنها رها کردند و رفتند، به بی وفایی دنیا، پی بردم؛ و مطمئن باش اگر به دنیا باز گردم، لحظه ای از خدمت به خلق و اطاعت خالق یکتا، غفلت نکنم!گفت: این سخن را تو می گویی، اما بدان حقیقت غیر از آرزوی توست؛ از این پس تا قیام قیامت باید در عالم برزخ بمانی.پس از شنیدن این کلام، بدون درنگ شروع به شمردن اعمال نیک و بدم کرد همان اعمالی که در طول عمرم توسط کرام الکاتبین[7] ثبت و ضبط شده است. در فکر سبک و سنگین کردن اعمال خوب و بدم بودم که ((رومان)) پرونده اعمالم را برگردنم آویخت، به طوری که احساس کردم، تمام کوه های عالم را برگردنم آویخته اند. گفتم: تا چه زمان باید سنگینی این طوق را تحمل کنم؟ گفت: نگران نباش، بعد از رفتن من ((نکیر)) و ((منکر)) برای سؤال کردن می آیند و پس از آن، شاید این مشکل برطرف شود.((رومان)) این را گفت و رفت.
سؤال قبر:هنوز مدت زیادی از رفتن ((رومان)) نگذشته بود که صداهای عجیب و غریبی از دور به گوشم رسید. صدا، نزدیک و نزدیک تر می شد و ترس و وحشت من بیشتر. تا اینکه دو هیکل بزرگ و وحشتناک در جلوی چشمانم ظاهر شدند.اضطرابم وقتی به نهایت رسید که دیدم هر یک از آنها آهنی بزرگ در دست دارند  که هیچ کس از اهل دنیا قادر به حرکت آن نیست، پس فهمیدم که این دو ((نکیر)) و ((منکر))اند. در همین حال، یکی از آن دو، جلو آمد و چنان فریادی کشید که اگر اهل دنیا می شنیدند، می مردند. فکر کردم دیگر کارم تمام شده است. لحظه ای بعد آن دو به سخن آمده و شروع به پرسش کردند: پروردگارت کیست؟ پیامبرت کیست؟ امامت کیست؟ ..... از شدت ترس و وحشت زبانم بند آمده بود[8] و عقلم از کار افتاده بود، هرچند فهم و شعورم نسبت به دنیا صدها برابر شده بود اما در اینجا به یاریم نمی آمدند. می دانستم اگر جواب ندهم آهنشان را برفرقم خواهند آورد. چه می توانستم بکنم؟! سرم بزیر افتاد، اشکم جاری شد و آماده ضربت شدم.درست در همین لحظه که همه چیز را تمام شده می دانستم، ناگهان دلم متوجه رحمت خـدا و عنــایت معصومین شد . زمزمه کنان گفتم: ای بهترین بندگان خدا و ای شایسته ترین انسان ها، من یک عمر از شما خواستم که شب اول قبر به فریادم برسید، از کرم شما به دور است که مرا در این حال و گرفتاری رها کنید....و این بار آنها با صدای بلندتری سؤالاتشان را تکرار کردند.چیزی نگذشت که قبرم روشن شد، نکیر و منکرمهربان شدند، دلم شاد و قلبم مطمئن و زبانم باز شد، با صدای بلند و پر جرأت جواب دادم: پروردگارم خدای متعال (الله)، پیامبرم حضرت محمدﷺ، امامم علی و اولادش، کتابم قرآن و قبله ام کعبه است.نکیر و منکر در حالی که راضی به نظر می رسیدند از پایین پایم دری به سوی جهنم گشودند و به من گفتند: اگر جواب ما را نمی دادی جایگاهت اینجا بود، سپس با بستن آن در، در دیگری از بالای سرم باز کردند که نشانی از بهشت داشت. آنگاه به من مژده سعادت دادند. با وزش نسیم بهشتی قبرم پر نور و لحدم وسیع شد. حالا مقداری راحت شدم.
فریادرس تنهایی:چندی نگذشت که عطر دل انگیز و روح نوازی به مشامم رسید، عطر بیشتر و بیشتر می شد. در حالیکه پرونده اعمالم بر گردنم سنگینی می کردبا زحمت سرم را بلند کردم و از دیدن شخصی که روبرویم نشسته بوددر تعجب فرو رفتم. جوانی خوش سیما و خوش سیرت بود. که با انگشت، اشک از گوشه چشمانم پاک کرد و لبخندی هدیه نمود. با صدایی رسا پرسیدم: شما کیستید که دوست و همدم من در این لحظه های وحشت و غربت گشته اید؟ در حالیکه لبخند بر لبانش نقش بسته بود پاسخ داد: غریبه نیستم، از آشنایان این دیار توأم و همدم و مونس این راه پر خطر.گفتم: زهی توفیق.... اما براستی تو کیستی؟ بی شک از اهالی آن دنیای غریب نیستی، زیرا در تمام عمرم کسی به زیبایی تو ندیده و نیافته ام! من نتیجه دره دره اعمال خیر توأم که اینک مرا به این صورت می بینی![9] نامم ((نیک)) و هادی و راهنمای تو در این راه پر خطر می باشم.
آمدن گناه:آنگاه از من خواست که پرونده سمت راستم را به او بسپارم. پرونده را به او سپردم و گفتم: از اینکه مرا از تنهایی رهایی بخشیدی، و همدم و همراه من در این سفر خواهی بود ممنونم و سپاسگزار.گفت: تا آنجایی که در توانباشد، برای لحظه ای تنهایت نخواهم گذاشت[10] مگر آنکه.....رنگ از رخسارم پرید، وحشت زده پرسیدم: مگرچه؟!گفت: مگر آنکه آن شخص دیگر که هم اکنون از راه می رسد بر من غلبه یابد که دیگر خوددانی و آن همراه!پرسیدم: آن شخص کیست؟گفت: تا آنجا که به یاد دارم فقط نامه اعمال سمت راستت رابه من سپردی..... نامه اعمال سمت چپ تو هنوز بر شانه ات آویزان است و چیزی نمی گذرد، شخص دیگری که نامش ((گناه)) است، او را از تو باز پس خواهد گرفت. آنگاه اگر او بر من غلبه کند با او همنشین خواهی شد وگرنه در تمام این راه پر خطر تو را همراه خواهم بود. گفتم: پرونده او را می دهیم تا از اینجا برود.نیک گفت:او نتیجه اعمال ناپسند و گناه توست و دوست دارد در کنار تو بماند. بویی متعفن تمام فضا را پر کرد و باعث قطع گفتگوهایمان شد. در این لحظه هیکل زشت و کریهی در قبر ظاهر شد.[11] از ترس خودم را به نیک رساندم و محکم او را در بر گرفتم؛ ناگهان دست کثیف و متعفنش را بر گردنم آویخت و قهقهه زنان فریاد آمد: خوشحالم دوست من خوشحالم و بسیار خوشحال..... و باز همان قهقهه مستانه اش را سرداد. ترس و اضطراب سراسر وجودم را فرا گرفت. زبانم به لکنت افتاد و طپش قلبم شدت یافت و دیگر هیچ نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم، سرم بر زانوی نیک بود؛ اما با دیدن چهره خون آلود نیک غم عالم در دلم نشست. نیک گفت: بالاخره توانستم پس از یک درگیری و کشمکش پرونده اش را بدهم و او را برای مدتی از تو دور سازم[12]. گفتم: من؟! من هرگز خواهان او نبوده ام. گفت: به هر حال هرچه باشد اعمال خلاف و گناهان تو او را به این شکل درآورده است، و به ناچار بار دیگر او را در کنار خویش، خواهی دید.
بیابان برهوت:از قبر، بیرون رفتیم. نیک جلو رفت و من، با کمی فاصله از پشت سر او حرکت کردم. ترس و اضطراب مرا لحظه ای آرام نمی گذاشت. هرچه جلوتر می رفتیم، محیط بازتر و مناظر اطراف آن، عجیب تر می شد.از نیک خواستم؛ از من فاصله نگیرد. همدوش و هم قدمم باشد و اندکی نیز آهسته تر گام بردارد. مسیر راه را با همه مشکلاتش پیمودیم تا به کوهی رسیدیم که البته توانستیم با سختی فراوان خود را به اوج آن برسانیم.در چشم انداز ما، بیابانی قرار داشت که از هر طرف، بی انتها و آسمان آن مملو از دود و آتش بود. نیک خیره به چشمانم گفت: این همان وادی برهوت است که اکنون فقط دورنمایی از آن را می بینی. خودم را به نیک رساندم و گفتم: من از این وادی هراسانم. بیا از راه ایمن تری برویم.نیک ایستاد و گفت: راه عبور تو، همین است اما تا آنجا که در توان من باشد تو را رها نخواهم کرد و در مواقع خطر نیز به یاریت خواهم شتافت.
یک ضربه:همین طور که به راه خویش می رفتیم، صدای وحشتناکی توجه مرا به خود جلب کرد. به سمت چپ بیابان نگاه کردم، آنچه دیدم باعث شد که وحشت زده خود را از دوش نیک به زمبن انداختم و بی اختیار خود را پشت او مخفی کردم. دو شخص با قیافه هایی بزرگ و سیاه که از دهان و بینی شان، آتش و دود شعله ور بود و موهایشان بر زمین کشیده می شد، در حالیکه در دست هرکدام یک گرز آهنی تفتیده به چشم می خورد، در حرکت بودند[13]. با نگرانی به نیک گفتم اینها کیستند؟نیک گفت: نترس اینها نکیر و منکرند، می روند از کافری که از دنیا آمده، بپرسند آنچه از تو پرسیدند. گفتم: اینها وحشتناک ترند. گفت: زیرا با کافر سر و کار دارند. فاصله ای نشد که صدای فرود آمدن چیزی، زمین زیر پاهایم را به شدت لرزانید، وقتی از نیک علت را جویا شدم، گفت: ضربه آتشینی بود که بر آن کافر فرود آمد.
پرتگاه عمیق:نیک مسیر راه را از روی تپه ها و گاه از درون دره هایی کوچک و بلند انتخاب می کرد تا اینکه به ناگاه خود را لب پرتگاه بزرگ و عظیمی دیدم.از نیک پرسیدم: باید از پرتگاه نیز بگذریم؟گفت: آری. عبور از این دره ها مدت ها طول می کشد. بنابراین عجله نکن.با وحشت به ته درّه نگاه کردم، به قدری عمی بود که انتهایش پیدا نبود.برگشتم و به نیک گفتم: تو که دوست و همراه منی چرا اینهمه آزارم می دهی؟!گفت: چطور؟گفتم: آیا واقعاً در این برهوت راه دیگری، که اندکی راحت تر باشد وجود ندارد؟!نیک دستی به سرم کشید و گفت: راه عبور در این وادی بسیار است، اما هرکس را مسیری است که باید به ناچار از آن بگذرد.با ناراحتی گفتم: آیا لیاقت من این بود که از بالا دود وآتش آزارم دهد و از پایین، تپه ها و دره های سخت و جان فرسا، محل عبورم باشد؟!نیک لبخندی زد  گفت: دوست من بدار این زجرها بازتاب کردارهای زشت تو در دنیاست اگر در این مسیر عذاب آنها را تحمل نکنی هرگز به وادی السلام نخواهی رسید. کوچکترین عمل زشت تو در دنیا ضبط گردیده، اینها تاوان آنهاست[14]. ناگهان صدای ریزش سنگ لاخ ها، از بالای دره، مرا به خود آورد.نیک گفت: این هیکل، گناه آن شخصی است که در حال سقوط بود و بواسطه قدرتی که داشت، توانست بر عمل نیک آن مرد چیره گردد و در نتیجه او را به ته دره پرتاب نماید. آنگاه نیک دستش را بر شانه ام نهاد و گفت: این است عاقبت پیروی از هوای نفس[15].با شنیدن این سخن، ترس از گناهانم و اینکه شاید گناه نیز لحظه ای بر من چیره گردد، وجودم را فرا گرفت. پس از طی یک راه طولانی، سر انجام به انتهای دره رسیدیم. آن مرد را نقش بر زمین دیدم که بیچاره همدم و همراه او –یعنی نیک- چندان لاغر و ضعیف بود، که هرچه تلاش می کرد او را بر دوش خود بکشد، نمی توانست.شاید به حساب دنیا، ساعت ها بر اعماق درّه راه پیمودیم، تا به مسیری رسیدیم که به سمت بالا ختم می شود. در این لحظه نیک رو به من کرد و گفت: دوست من! خود را برای بالا رفتن از این درّه هولناک آماده کن!نگاهی به بالا افکندم، هرچقدر چشم افکندم نتوانستم حدس بزنم چقدر به انتهای مسیر باقی است. از اینکه مجبور بودم این راه طولانی را هم چنان بپیمایم، افسرده بودم. اما برای رسیدن به وادی السلام، چاره ای جز آن نبود. سرانجام با سختی و مشکلات فراوان، به بالای درّه رسیدیم. آرزو کردم که دیگر هیچ گاه چنین موانعی بر سر راهمان پدیدار نگردد. پس از لحظه ای استراحت، راهمان را به سمت وادی السلام ادامه دادیم.
عذاب ابن ملجم:پس از کمی راهپیمایی، پرنده بزرگی را دیدم که نزدیک زمین پرواز می کرد. نیک گفت: می خواهی یک صحنه عجیب را تماشا کنی؟ گفتم: البته. گفت پس خوب به رفتار این پرنده بنگر.پرنده نزدیک تخته سنگی نشست و از دهانش قسمتی از بدن شخصی را بیرون ریخت سپس پرواز کرد و رفت و در اندک زمانی، وبرایمرتبه ای دیگر بازگشت و قسمت دیگری از بدن آن شخص را بر زمین ریخت. پس از چهار مرتبه (قی کردن) شکل مردی پدید آمد که بسیار ناراحت و رنجور به نظر می رسید. پرنده این بار قسمتی از بدن آن مرد را بلعید و پرواز کرد و پس از بازگشت، قسمت دیگری از او را بلعید تا چهار بار که دیگر اثری از آن مرد باقی نماند.رو به نیک کردم و گفتم: خب؛ حالا بگو معنای این کار چه بود و آن شخص که بود؟گفت: او شقی ترین فرد در میان انسان هاست. او ابن ملجم مرادی است. و تا قیامت نیز در این عذاب باقی خواهد ماند[16].گفتم: آن پرنده او را از کجا آورد و به کجا برد؟گفت: محل اصلی او وادی عذاب است.با تعجب پرسیدم وادی عذاب کجاست؟گفت: قسمتی از گذرگاه برهوت است که کافران، منافقان و ظالمان در آن عذاب می بینند که امیدوارم گذرمان به آن مسیر نیفتد. منهم در حالیکه ترس در وجودم رخنه کرده بود چنین آرزویی کردم.
هدیه ای از دنیا:پس از پیمودن مسیری بسیار طولانی، دوباره به درّه خطرناک و لغزنده ای رسیدیم. با نگرانی به سمت پایین نگاه کردم، اما هنوز چند قدمی از لب درّه پایین نرفته بودیم که یک موجود بالدار نورانی از آنسوی درّه ظاهر شد و در یک چشم بهم زدن خود را به نیک رسانید و پس از اینکه جویای حال من شد، نامه ای را به او داد و پس از خداحافظی با همان سرعت بازگشت. نیک پس از خواندن نامه، آن را در پرونده اعمالم نهاد و لبخند زنان به طرفم آمد و گفت: مژده ای دارم. شگفت زده پرسیدم: چه شده؟گفت:  خویشامندان و دوستانت، برایت هدیه ای فرستاده اند، که هم اکنون توسط این فرشته الهی برایت آورده شده است و به همان اندازه از غم و اندوه تو کاسته خواهد شدگفتم: چطور؟نیک در حالیکه به سمت آن درّه وحشتناک اشاره می کرد، گفت: به خاطر این هدیه که عبارتست از خواندن قرآن و مجالسی که در آن ذکر مصیبت حسین بن علی خوانده شده و اشک هایی که بر ماتم آن عزیز ریخته اند –از این درّه، عبور نخواهیم کرد. از شنیدن این خبر شادمان شدم و برای همه شان طلب مغفرت کردم. آن اندک راه رفته را بازگشتیم و در مسیر قدم نهادیم.
دره های ارتداد:
پس از مدتی به عبورگاه باریکی رسیدیم که دو طرف آن را پرتگاه های هولناکی احاطه کرده بودند. نیک گفت: این پرتگاه های وحشت آور، درّه های ارتداد هستند که برای رسیدن به کف آن به حساب دنیا، سال ها راه است. در کف آن هم کوره هایی از آتش قرار دارد که نمایی از آتش جهنم است و انسان هایی که درون آن جای گرفته اند تا قیامت، در عذاب الهی گرفتار خواهند ماند.در این میان فریادی، درّه را فرا گرفت با وحشت صورتم را برگرداندم شخصی را دیدم که در حال سقوط به ته درّه بود. در میان جیغ و فریادهایش که دلم را به لرزه درآورده بود؛ فریاد شادی گناهش را می شنیدم.نیک که مانند من نظاره گر این صحنه بود، گفت: بیچاره تا اینجا راه را به سلامت گذراند، اما تا برپا شدن قیامت، در ته درّه خواهد ماند. با تعجب پرسیدم: چرا؟گفت: او پس از سال ها دینداری مرتد شده بود.از آن پس در راه رفتن بیشتر دقت می کردم و از ترس سقوط، پای خود را بر جای پای نیک می نهادم.هرچند، گهگاه پایم می لرزید، اما سرانجام به سلامت، آن راه صعب العبور را پشت سر گذاشتیم و قدم به مسیر تنگ و پرپیچ و خمی نهادیم که اطراف آن را تپه های کوتاه و بلند پوشانده بود. عبور از این راه نیز نگرانی هایی را به دنبال داشت.
فریب:نیک همچنان به پیش می رفت و و من مشتاقانه، اما با دلهره بسیار در پی او به حرکت بودم. وقتی به یک دراهی رسیدم نیک پا به سمت راست نهاد. اما ناگهان دست سیاه بزرکی جلوی دهان و چشمانم را گرفت و به واسطه بوی تعفنی که از او متصاعد بود دریافتم که این، همان گناه است.سعی کردم آن دست سیاه و پشمالو را کنار بزنم و چون موفق شدم با هیکل زشت گناه روبرو گردیدم. وحشت زده می خواستم فرار کنم و خود را به نیک برسانم. اما گناه دستانم را مکم گرفت و گفت: مگر قرارت را فراموش کرده ای؟!با وحشتی که دروجودم بود گفتم: کدام قرار؟!گفت: همانگونه که در دنیا همراه من می شدی خود قراری بود بین من و تو برای اینکه  اینجاهم باهم باشیم. گفتم من اصلاً تورا نمی شناختم. گفت: تو مرا خوب می شناختی اما قیافه ام را می دیدی، حالا که قوت بینایی ات قوی شده است، مرا مشاهده می کنی. گفتم: خب، حالا چه می خواهی؟گفت: من از آغاز سفر تا اینجا سایه به سایه دنبالتان آمدم در پرتگاه ارتداد تلاش بسیار کردم که خود را به تو برسانم اما موفق نشدم. با عجله گفتم: مگر آنجا از من چه می خواستی؟گفت: می خواستم از آن دره عبورت دهم. با نارحتی تمام فریاد کشیدم: یعنی می خواستی تا قیامت مرا زمین گیر کنی؟گفت: نه، می خواستم تو را زودتر به مقصد برسانم؛ اما مهم نیست. در عوض یک راه انحرافی آسان می شناسم که هیچ کس از وجود آن آگاه نیست.گفتم حتی نیک؟گفت: مطمئن باش اگر می دانست از این مسیر سخت تو را راهنمایی نمی کرد در یک لحظه به یاد نیک افتادم که جلوتر از من رفته بود و فکر می کند من بدنبال او در حرکتم. دلم گرفت و به اصرار از گناه خواستم که مرا رها کند. اما اینبار در حالی که چشمانش از عصبانیت چون کاسه خون شده بود با تهدید گفت:یا با من می آئی یا به اجبار تو را به همان مسیری که آمدی باز می گردانم.با شنیدن این حرف لرزه بر بدنم افتاد و مجبور شدم که با او همراه شوم به شرط اینکه من از او جلوتر حرکت کنم . او از پشت سر مرا راهنمایی کند زیرا دیدن قیافه او برایم، نوعی عذلب آور بود.بدینسان قدم به مسیر چپ نهادم. پس از مدت ها راهپیمایی به غار بزرگی رسیدیم. بدون اینکه صورتم را برگردانم به گناه گفتم: چه کنم؟گفت: می بینی که راه دیگری نیست و باید از داخل غار عبور کنیم.وارد غار شدم، اما تاریکی بیش از اندازه آن مرا به وحشت انداخت. صدای گناه را شنیدم که می گفت: چرا ایستاده ای؟! این را ه بسیار هموار و بی خطر است با خیالی آسوده به راه خویش ادامه بده.چند قدمی جلوتر رفتم و باز ایستادم و اطراف را نگریستم. حالا دیگر دهانه ابتدای غار هم پیدا نبود. وحشت و اضطراب لحظه ای راحتم نمی گذاشت. در اطراف خود چرخی زدم شاید راه گریزی باشد. اما حالا نه دیگر نه ابتدای غار را می دانستنم کجاست و نه انتهای غار.بی اختیار نشستم و مبهوتانه سر یه گریبان ندامت فرو بردم. غم و اندوه در دلم لبریز شد، و از دوری و فراق دوست با وفا و مهربانم نیک بسیار گریستم. هنوز چیزی نگذشته بود که صدای پای عابری، مرا به خود آورد. گوش هایم را تیز کردم شاید بفهمم شاید بفهمم صدای پا از کدام سو است؟ عطر دلنواز نیک قلبم را روشن کرد. و اینبار اشک شوق در چشمانم حلقه زد.آغوش گشودم و با خوشحالی تمام او را در آغوش گشودم و تمام ماجرا را برایش بازگو کردم. تا مبادا از من رنجیده خاطر گردیده باشد. نیک گفت: من نیز چون تو را در عقب خود نیافتم، از همان راه بازگشتم، بواسطه بوی بدی کع در سمت چپ بر جای مانده بود، از جریان آگاه شدم و در آن مسیر حرکت کردم اما هرچه گشتم تورا ندیدم.تا اینکه به نزدیک غار رسیدم، گناه را دیدم که از غار بیرون آمد و چون مرا دید به سرعت دور شد، دانستم که تو را گرفتار کرده است. و چون داخل غار شدم صدای ناله را لز دور شنیدم، خوشحال شدم و به سرعت به سمت تو آمدم.
توبه:نیک گفت: هرچند گناه سعی داشت تو را به این راه بازگرداند.گفتم: توبه من بخاطر گناهان بسیار زشت و بزرگی بود که انجام داده بودم.گفت: این مسیر هم، راه بسیار وحشتناکی بود که اگر توبه نکرده بودی باید این مسیر را بگذرانی. هر طور بود بقیه راه را پیمودیم تا اینکه به محیط باز و وسیعی رسیدیم که باتلاق مانند بود و چون قدم در آن راه نهادیم، تا زانو در آن زمین لجن زا فرورفتم.نیک که به راحتی می توانست قدم بردارد، با دیدن وضع من به عقب برگشت و از من خواست که دستم را بر گردنش آویزان کنم، تا شاید کمکم کند. دیگر تا دهان در باتلاق فرو رفته بودم.  و توان فریاد کشیدن و کمک طلب نداشتم، که به ناگاه همان فرشته الهی پدیدار شد و طنابی را به نیک داد و گفت: این طناب را خودش پیشاپیش فرستاده کمکش کن تا نجات یابد.فرشته رفت و نیک بلافاصله طناب را به سمت من انداخت و از آنجا که دستهایم را بالا گرفته بودم توانستم طناب را چنگ بزنم. و از آن مهلکه نجات یابم. وقتی باتلاق را پشت سر نهادم از نیک پرسیدم: مقصود فرشته از این که گفت طناب را خودش فرستاده چه بود؟نیک گفت: اگر به یاد داشته باشی ده سال پیش از مرگت مدرسه ای ساختی که اینک کودکان در آن به تعلیم و تربیت مشغولند، آنچه باعث نجات تو از این گرفتاریگردید، خیرات آن مدرسه بود که در چنین لحظه ای به کمکت آمد[17]. پس از تصدیق حرف نیک با قیافه حق به جانب گفتم: من پنج سال قبل از آن نیز مسجدی ساختم. پس خیرات آن چه شد؟نیک لبخندی زد و گفت: آن مسجد را چون از روی ریا ساختی و نه برای خدا مزدش را هم از مردم گرفتی.گفتم کدام مزد؟گفت: تعریف و تمجیدهای مردم به یاد بیاور که در دلت چه می گذشت! تو خوشحالی آنان را بر خوشحالی پروردگارت مقدم داشتی. باید بدانی که خداوند اعمالی را می پذیرد که تنها برای او انجام گرفته باشد.حسرت و ندامت از طرفی و خجلت و شرمساری از طرف دیگر، تمام وجودم را فرا گرفت.
عبور شهدا:در این لحظه صداهایی را شنیدم. سرم را به سمت راست دشت چرخاندم. با صحنه عجیبی مواجه شدم. صفی از افراد را دیدم که با سرعت غیر قابل تصور پهنه دشت را شکافتند و رفتند، تنها غباری از مسیر آنها باقی ماند. گفتم: اینها چه کسانی هستند؟ گفت: اینها گروهی از شهیدان بودند، با شگفتی تکرار کردم: شهیدان؟!!!گفت:آری شهیدان گفتم: مصداقشان کجاست؟گفت: وادی السلام با تعجب سرم را به سمت نیک چرخاندم  و پرسیدم: وادی السلام؟!گفت: آری، وادی السلام .گفتم: ما مدت هاست که این مسافت طولانی را بر خود هموار کرده ایم، تا روزی به وادی السلام برسیم، انگاه تو می گویی آنان با این چنین سرعتی به سمت وادی السلام در حرکتند. مگر میان آنها و ما چه تفاوت است؟تو در دنیا و خیزان خدا را عبادت کردی و حالا نیز باید با سختی ها راه را طی کنی. تو کجا و شهیدان کجا که اولین قطره که از خونشان بر زمین می نشست تمام گناهانشان را از میان بر می دارد و راه را برایشان هموار می سازد.در روز رستاخیز نیزشهیدان،جزواواینکسانی خواهند بود که به بهشت وارد می شوند آنها را صد ساله دنیا را یک شبه  پیمودند حالا هم وارد وادی بزرگ برهوت را در یک چشم ب هم زدن طی می کنند.
به سوی آتش:در حالیکه از شدت وحشت و اضطراب به خود می لرزیدم پرسیدم به کجا؟ گناه به کوه سمت چپ اشاره کرد و گفت: پشت این کوه وتدی باصفایی است که دوست دارم تا یامت در آنجا باشی. می دانستم لجاجت و تفره رفان من بی فایده است پس به همان راهی که اشاره کرده بود قدم نهادم. با اینکه از گناه خبری ندیده بودم اما مژده های مکرر و شادمانی بی سبب او نیز مرا به وجد آورده بود و امیدوارانه به مسیر ادامه می دادم.با خود اندیشیدم شاید نیک را در پشت کوه ملاقات کنم، شاید هم وادی السلام بر حسب اتفاق پشت این کوه قرار دارد. از نیمه کوه گذشته بودیم که ناله هایی از دور به گوشم رسید. بدون توجه با راهم ادامه دادم. هرچه به اوج قله نزدیک تر می شدیمفریاد و ناله ها بیشتر و بیشتر می شد. تا آنجا که از ترس و دلهره برجای ایستادم و به گناه گفتم: این چه صداهایی است که بر گوش می رسد. گناه مضطربانه پاسخ داد: کدام صداها؟ گفتم همین فیادها و فغان های جان خراش که از پشت کوه به گوش می رسد. گناه گفت من صدایی نمی شنوم، شاید هلهله و شادی اهالی آنجاست که غرق نعمتند. گفتم ولی صدایی که من می شنوم به ناله و فغان بیشتر شباهت دارد. گناه گفت: من که چیزی نمی شنوم، بی جهت وقت را تلف نکن و زودتر به راهت ادامه بده که وقت تنگ و راه طولانی است. دریافتم که گناه مطلبی را از من پنهان می کند و بی جهت خود را به ناشنوایی می زند و پاره ای نبود. در کشاکش کوه و با شک و تردید به دنبال گناه در حرکت بودم که ناگهان صدای نیک را شنیدم، فریاد کشید خودت را کنار بکش. با عجله خودم را به کناری کشیدم، ناگهان سنگ سیاه بزرگی با شدت تمام بر فرق سر گناه فرود آمد و او را به پایین کوه پرتاب کرد. پس از آن نیک را دیدم که با عجله از قله کوه به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت. از دیدن آن روح دلنواز و عطر روح نواز بسیار مسرور شدم نیک آغوش گشود و من نیز بر شانه مهربانش گذاردم و زار زار گریستم.نیک در حالیکه اشک هایم را پاک می کرد با لبخند ملیحی که بر لب داشت گفت: دوست من اینجا چه می کنی؟ هیچ می دانی اینجا کجاست؟ گفتم: نه. نیک سری تکان داد و گفت: تو در چند قدمی وادی عذاب هستی. نام وادی عذاب و اینکه در آستانه وارد شدن به آن قرار داشتم باعث شد ترس و وحشت عجیبی بر وجودم سایه افکند. نیک پس از آنکه مرا دلداری داد خواست تا برای رفع خستگی اندکی استراحت کنم.
ذوب شدن گناه:همانطور که مسیر را می پیمودیم جریان لاغر شدن گناه را به نیک گفتم، نیک خندید و گفت: گناه حق دارد ناراحت شود، چون هیکل او پیش از این در دنیا بزرگ و عجیب بود که البته مصائبی که در دنیا دیدی و صبر کردی و زجری که هنگام مرگ کشیدی از قد و قواره او کاست.هرچند بلاها و سختی های دنیا برایم سخت و طاقت فرسا بود اما از آنجا که از قدرت گناهانم کاسته شده بود راضی و خوشحال بودم. راه بسیاری را پیموه بودیم. هرچند در این مسیر هرگز جرأت نگاه کردن به آن طرف کوه را نداشتم اما ناله و فریاد اهالی دشت عذاب یک لحظه هم مرا آرام نمی گداشت.
دربند گناه:ادامه راه بسی دشوار بود اما هرطور بود به کمک نیک می رفتم، یک لحظه نگاهم به پایین کوه افتاد، بهت زده شدم و ایستادم و هیکل سیاه و بزرگی را دیدم که شخصی را دست و پا بسته و بی اعتنا و به ناله و فغان او بر دوش گرفته و بالای کوه حمل می کرد. نیک را دیدم که او هم همچومن به نظاره ایستاده، هنوز هیکل سیاه به ما نزدیک نشده بود که سر و کله مأموران عذاب زنجیر به دست از پشت کوه پیدا شد، گویا از آمدن آن شخص باخبر بودند. گناه وقتی به مأموران رسید آن شخص بیچاره را رها کرد و قهقهه زنان از همان راه برگشت. مأموران بلافاصله پاهای او را به زنجیر کشیدند و در حالیکه بدنش به سنگ لاخها کشیده می شد او را کشان کشان وارد دشت عذاب کردند.پس از آن نیک نزدیک آمد و گفت: این است سرنوشت کافران و با دست، مهربانانه بر پشتم زد و گفت: شتاب کن که راه بسی سخت و طولا نی است.
نور ایمان:رشته کوهی که در دامنه آن حرکت می کردیم سر بر دامن کوهی بلند داشت که به آشمان آتشین ختم می شد و چون سدی مرتفع راه را بر هر عابری بسته بود. احساس کردم گرفتاری تازه ای بر ایمان پیش آمده است. با دلهره و اضطراب خود را به نیک رساندم و گفتم دوست من ظاهراً به بن بست خورده ایم، راه عبورمان بسته است، نیک همانطور که می رفت گفت: ناراحت نباش و با من بیا در قسمت هایی از این کوه غارهای کوتاه و درازی وجود دارد که باید از یکی از آنها عبور کنیم تا به قدرت ایمان خود پی ببری. با تعجب پرسیدم قدرت ایمان؟! گفت آری. گفتم: چگونه؟ گفت: بدان که در روز قیامت، هرکس به اندازه ایمانش سعادتمند می شود، و در اینجا سنجش ذره ای از قدرت ایمان رخ می دهد که در هر صورت دیدنی است نه گفتنی.از جواب فهمیدم که باید خاموش باشم.پیزی نگذشت که غاری تنگ و تاریک و بی روزنه پدیدار گشت، چون وارد غار شدیم از تاریکی بیش از حد آن به وحشت افتادم. پس از چند قدم از حرکت ایستادم و به نیک گفتم راه رفتن در این تاریکی، وحشت آور و غیر ممکن است. به راستی اگر گناه در این تاریکی به سراغم آید و مرا از پا درآورد چه؟ نیک نزدیکتر آمد و گفت:  از آمدن گناه آسوده خاطر باش زیرا ضربه ای که بر او زدم به این زودی ها به ما نمی رسد به خصوص که هر لحظه ضعیف تر می شود. از اینکه برای مدتی از شر گناه راحت شدیم خوشحال بودم اما فکر تاریکی مسیر مرا دوباره به خود آورد به همین جهت از نیک پرسیدم: در این تاریکی چگونه پیش خواهیم رفت؟ نیک گفت: اکنون به واسطه قدرت ایمانت نوری پدیدار خواهد شد که چراغ راهمان می باشد چندی نگذشت که از صورت نیک نوری درخشید  که تا شعاع چند متری را روشن می کرد. با خوشحالی تمام همگام با نیک حرکت را آغاز کردم. گاه به گودال های عمیقی می رسیدم که تنها در پرتو نور ایمانم می توانستم از کنار آنها به سلامت بگذرم.
التماس کنندگان:هنوز راه زیادی نپیموده بودیم که در دل تاریکی ضجه و فریادهایی به گوشم رسید. وقتی دقت کردم صدای چند نفری را شنیدم که التماس کنان از ما می خواهند که نور ایمان را هم به طرف آنها بگیریم تا در پرتو نور ما حرکت کنند. نیک همانطور که جلوتر می رفت مرا صدا زد و گفت: گوش به حرفشان نده، اینها باقی مانده کافران و منافقین هستند که تا اینجا پیش آمده اند اما دریغ از یک نور ضعیف که بتوانند در پرتو آن حرکت کنند و سرانجام نیز در یکی از همین چاه های وحشتناک غار سقوط خواهند کرد.یک لحظه چنان نوری بدرخشید که چشمانمان را به خود خیره کرد وقتی آن نور تابنده ناپدید شد با تعجب فراوان از نیک پرسیدم چه بود؟ چه اتفاقی افتا؟ نیک آهی کشید و گفت: یکی از علمای دین بود که عمری را به اطاعت و بندگی خالصانه خدا گذرانده بود و حال در پرتو نور ایمانش با سرعت زیاد این مسیر تاریک را پیمود. من نیز از حسرت آهی کشیدم و گفتم: خوشا بحال او، عجب نور و سرعتی داشت. در دلم غمی غریب ریشه دوانید و سر بر زانوی غم نهادم و شرمگینانه گفتم: از این که حاصل آن همه تلاش سالیان عمرم  چنین نوری است افسوس می خورم. از درون خویش فریاد برکشیدم خدایا، ای آگاه به احوال زندگان و مردگان، مرا دریاب و نورم را قوی تر بگردان تا از این مسیر دشوار بسی آسان تر عبور کنم.مدتی در این حال گریستم تا احساس کردم غار روشن تر شده است وقتی سر از زانو برداشتم نیک را نورانی تر از قبل دیدم. از جا برخاستم و با تعجب به طرفش رفتم و پرسیدم: چقدر نورانی شده ای؟ گفت: خداوند از منبع رحمت رحمانی خویش مقداری نور ایمان به تو افزود که بی شک اجابت دعاهای دنیایی توست. که بارها رحمت الهی را برای سفر آخرت درخواست کرده بودی. آنگاه ادامه داد برای عبور از این برهوت پرخطر، هیچ کس نمی تواند به عمل نیک خود اتکا کند چرا که در کنار عمل رحمت خدا هم لازم است که شامل حالش گردد. حالا با سرعت و اطمینان بیشتر در حرکت بودم عده ای را پشت سر نهادم و چند نفر هم از پشت سر از گرد راه رسیده و از ما سبقت گرفتند. با آنکه خسته بودم اما به عشق وادی السلام سر از پا نمی شناختم.
جاده های انحرافی:سرانجام از آن تاریکی وحشتناک عبور کردیم و وارد بیابانی بی انتها شدیم چند قدمی از غار دور نشده بودیم که نیک استاد و گفت: ببین دوست من از این پس پیمودن مسیر با خطرات بیشتری همراه است پس ار آنکه نگاهی به مسیر پیش روانداخت گفت: هرکس که به نحوی در دنیا دچار انحراف گشته در اینجا نیز گرفتار می شود. آنگاه به جاده روبرو اشاره کرد و گفت: این راه مستقیماً به وادی السلام می رسد اما باید مواظب بود که مسیرهای انحرافی بیشتری در پیش است. آنگاه از من خواست که پشت سرش حرکت کنم و به راهی که در پیش داشتیم گام نهادم. همه کسانی که غارها را پشت سر گذاشته بودند به این جاده می آمدند تا راهی وادی السلام شوند. مردم با نیک های بزرگ و کوچک خود و با سرعت های متفاوت جاده را می پیمودند. پس از مدتی راهپیمایی به یک دوراهی رسیدیم. نیک بدون اینکه توقف کند به جاده سمت چپ اشاره کرد و گفت: این جاده حسادت و سرکشی است، هرکس وارد این راه شود سر از جاده شرک درآورد که در نهایت به وادی عذاب منتهی می شود.هنوز این خاطره از ذهنم محو نگشته بود که در مسیر راه با صحنه دیگری مواجه شدم.شخصی را دیدم که با قیافه کوچک در کنار جاده ترسان و لرزان حرکت می کرد. نیک بلافاصله رو به من کرد و گفت: پایت را روی سر این شخص بگذار و رد شو. ایستادم و ب تعجب پرسیدم: چرا؟ گفت: افرادی که در دنیا متکبر و خودخواه بودند در اینجا قیافه هایشان کوچک می شود تا مردم آنها را لگد مال کنند.وقتی که تکبر اینگونه افراد را در دنیا به یاد آوردم به شدت عصبانی شدم و با لگد او را بر زمین افکندم و بدون توجه به ناله ها و فریادهایش راهم را دنبال کردم. هنوز از آن شخص متکبر فاصله زیادی نگرفته بودم که به یک سه راهی رسیدم.نیک برای راهنمایی من ایستاد و گفت: مستقیم به راه خویش ادامه ده و به جاده سمت چپ و راست توجهی نکن زیرا جاده سمت راست مخصوص سخن چینان و کسانی هست که با نیش زبان خود مردم را آزار می دادند. آنگاه ادامه داد: در این مسیر گزندگان بسیاری کمین کرده اند که عابرین را می گزند. در همین حال شخصی گام بر آن جاده نهاد و چیزی نگذشت که از لابلای خاک چندین مار بزرگ ظاهر شده خود را به او رسانیدند و پس از فرو کردن نیش های خود آن شخص را در حالیکه روی زمین افتاده بود و فریاد می کشید رها کردند. بخاطر دلخراش بودن صحنه سرم را به سمت چپ برگرداندم اما از دیدن شخصی که با شکم بسیار بزرگش قادر به راه رفتن نبود و مرتب به زمبن می خورد، تعجب کردم. چیزی نگذشت که بخاطر نداشتن تعادل، به طرف جاده سمت چپ کشیده شد و در آن مسیر افتادن و خیزان به حرکت خود ادامه داد.از نیک پرسیدم: او به کدام جاده گام نهاد؟ گفت: این جاده رباخواران است که به سخت ترین عذاب الهی گرفتارند.
داغ کردن:مسیر جاده ما را به تپه ای کشاند. از آن بالا متوجه آن سوی تپه شدم. تعدادی از مأموران را دیدم که روی جاده ایستاده و چند نفر را متوقف کرده بودند. در کنار مأموران شعله هایی از آتش زبانه می کشید.راه مستقیم رابه خوبی طی می کردیم، گاهی از کسی جلو می زدیم و گاهی کسانی از ما سبقت می گرفتند. در مسیر خود به جاده های انحرافی و انسان های گوناگون و عجیبی برخورد کردیم.از جمله آدم هایی که دو زبان داشتند که از دهانشان بیرون زده بود و آتش از آنها زبانه می کشید،


به گفته نیک اینها انسان های دورو و منافق صفت بودند. همچنین افرادی را که اهل اعمال منافی عفت و لذت های نامشروع بودند در حالی مشاهده کردیم که لگامی آتش بر دهان آنها زده شده بود. اما از همه زجرآورتر جاده انحرافی زنان بود. این مسیر به بیابانی ختم می شد که زنان بسیاری در آن عذاب می شدند. عذه ای به موهایشان آویزان شده بودند و نتیجه نشان دادن موهایشان به نامحرم بود و گروهی زیر فشار مأموران مشغول خوردن گوشت بدن خود بودند. اینان در دنیا خود را برای نامحرمان زینت می کردند، برخی نیز سرشان از خوک و بدنشان به شکل الاغ بود چرا که در دنیا به سخن چینی عادت داشتند.

گذرگاه مرصاد:براحتی مسافت زیادی را پیمودیم تا اینکه به یک گردنه رسیدیم. قبل از آنکه به بالای آن برسیم، صداهایی از آنسوی تپه به گوشمان رسید. از آنچه دیدم بسیار متعجب شدم و ترس و اضطراب تمامی وجودم را فرا گرفت. جاده و بیابان های اطراف آن پر بود از مأموران الهی و اشخاصی که گرفتار آمده بودند. هرکس قصد عبور از جاده را داشت شدیداً کنترل می شد. گفت محل رسیدگی به حق الناس، اگر کوچکترین حق از مردم بر گردن داشته باشی از کشتن انسان بگیر تا سیلی و یا بدهکاری، همه اینها موجب گرفتاری تو خواهد شد. بار دیگر بیابان را با دقت زیر نظر گرفتیم. گروهی غمگین و افسرده در حالی که زانوی غم بغل گرفته بودند روی زمین نشسته بودند و بواسطه زنجیری که بر گردن داشتند قادر به حرکت نبودند.

عده ای نیز بواسطه زنجیری که به پا داشتند بوسیله مأموران قوی و عظیم الجثه مهار شده بودند، برخی نیز بلاتکلیف در بیابان چرخ می زدند و حق عبور از جاده را نداشتند.از نیک پرسیدم: افراد در اینجا چگونه شناسایی می شوند؟ گفت: اسامی افرادی که حق مردم را بر گردن دارند در دست مأموران است و پس شناسایی شخص مجرم او را از عبور منع می کنند، بلافاصله گفتم: تا کی باید بمانند؟ گفت: مدت توقف و گرفتاری آنها متفاوت است. برخی ماه ها و برخی سال های سال. با تعجب پرسیدم مگر رسیدگی به پرونده حق الناس چقدر طول می کشد؟ گفت در اینجا عدل  خداوند حاکم است مگر اینکه مظلوم از حق خود بگذرد. اگر مظلوم از حق خود نگذرد از نیکی های بدهکار و ظالم به مظلوم می دهند تا راضی شود و اگر نیکی اش ب اندازه کافی نبود از گناهان مظلوم به او می دهند و در حقیقت ظالم و بدهکار را با این عمل به نوعی قصاص می کنند.بی جهت دست و پا می زدم و تا شاید بتوانم از دست آنها فرار کنم اما در برابر قدرت آنان تلاش من بی فایده بود. از نیک خواستم علت کارشان را جویا شود اما نیک بدون اینکه از انها سؤالی کند جلو آمد و گفت: خوب فکر کن این مأمورها کسی را بی جهت گرفتار نمی کنند. کمی که فکر کردم فهمیدن داستان از چه قرار است. مقداری پول از همسایه ام قرض گرفته بودم که بعلت مسافرتی که برای او پیش آمده بود و آنگاه بیماری که گریبان گیر من شد موفق به پرداخت آن نشدم. پس حقیقت را به نیک گفتم. و از او خواستم راهی برای خلاصی من بیابد. نیک پس از لحظه ای که به من خیره شد گفت: اگر بتوانی به خواب بستگانت بروی و از آنها بخواهی که قرضت را ادا کنند امیدی به نجات هست وگرنه همینطور گرفتار خواهی ماند. با کمک نیک توانستم به خواب پسر بزرگم بروم و حالم رابرایش بازگو کنم. همانطور که منتظر جواب بازماندگانم بودم شخصی را دیدم که زنجیر آتشینی بر کمر داشت و مرتب از این سو به آن سو می رفت و فریاد می زد: زای بر من، اموالی که با گناه بدست آوردم اینگونه مرا گرفتار کرد در حالی که وارثان من آن اموال را در راه خدا انفاق کردند و خودشان را به سعادت رساندند. کمی آن طرف تر هم عده زیادی را مشاهده کردم که بر شخصی هجوم آوردند و از او مطالبه حقشان را می کنند.با دیدن این صحنه های وحشتناک و مشاهده حال خودم، لحظه ای به فکر فرو رفتنم با خود اندیشیدم: اگر می دانستم حق مردم این گونه مهم و نابخشودنی است تا زنده بودم در برخورد با مردم چه هنگام معامله یا موقع نظر گفتن و شهادت دادن و یا حتی هنگام صحبت کردن با آنها پیش از این دقت می کردم، آنگاه بی اختیار فریاد زدم: وای از این گذرگاه براستی این گذرگاه فلاکت و بدبختی است؛ در همین لحظه مأموران زنجیر را از گردنم باز کردند و از آنجا دور شدند[18]. اول گمان کردم آنها بخاطر فریادهایم مرا رها گردند اما وقتی نیک با خوشحالی مرا در آغوش کشید گفت: دینت ادا شد. حالا آزادی از گذرگاه مرصاد عبور کنی. با بلند شدن صدای مأموری که آزادی مرا اعلام می کرد، راه مستقیم خود را برای رسیدن به وادی السلام ادامه دادیم.نبرد سگذرگاه پرخطر مرصاد را پشت سر گذاشتیم آمدیم و آمدیم تا اینکه از دور هیکل عجیب و سیاهی در وسط جاده نمایان شد وقتی جلوتر آمدیم به نظر آشنا رسید و وقتی نزدیک تر رفتیم آنرا بخوبی شناختم گناه بود با قیافه ای کوچکتر و لاغر تر از قبل وبالباسیعجیب و غریب .همدوش نیک تا چند قدمی گناه پیش رفتم او چهره ای خشن و بوی متعفن شمشیری اره ای مانند را بر دوش گذاشته با چشمانی غضب آلود مرا می نگریست .نیک ایستاد و من هم پشت سر او قرار گرفتم  کم کم ترس در دلم رخنه می کرد .نیک مهربانانه به من خیره شد و دستش را بر شانهایم نهاد و گفت : خودت را برای نبرد با گناه آماده کن ! .با وجودی سراپا تعجب گفتم جنگ ؟ با چه کسی ؟نیم نگاهی به سمت گناه کردم و تکرار کردم : با گناه ؟! گفت : آری با گناه .وحشت و اضطراب در وجودم سایه افکند و عرق سردی بر پیشانیم نشست ، نیک که متوجه ترس من شده بود گفت : در این سفر و در اینجا نه اولیاء خدا نه مومنین به خدا و قیامت ، نه دارندگان اعمال نیک و نه آنانکه در دنیا از خدا ترسیده اند، هرگز نباید بترسند. از سخنان نیک قوت قلب گرفته ام دیگر بار به سمت نیک خیره شدم و چون شمشیر اره یی را در دستش نمایان دیدم، رو به نیک کردم و پرسیدم: جنگیدن با دست خالی در برابر دشمنی که در برابرم شمشیر افراشته غیر ممکن است! نیک گفت: نگران نباش همان فرشته الهی که چندین بار به کمک تو شتافت تو را مجهز خواهد کرد آنگاه به نیک گفتم: نقش تو در این نبرد چیست؟ مکثی کرد و گفت: دشمنت را برایت معرفی و تو را آماده و تشویق خواهم کرد، آنگاه دستم را فشرد و گفت: گناه پس از آنکه از انحراف و گرفتاری تو در جاده های انحرافی و گذرگاه مرصاد نا امید شد اینک برای آخرین بار با تمام قوا در برابر تو ایستاده شاید که به گمان خویش ، تو را از پای در آورد گناه اینبار لباس دنیا بر تن و شمشیر شهوات را در دست گرفته است، موتظب دنده های شمشیرش باش که هر دنده نمایانگر یکی از شهوات است و بسیار برنده و زخم زننده اگر یکی از آن دنده ها بر بدنت فرود آید در رسیدن به مقصد دچار مشکل خواهیم شد.گناه همچنان وسط راه ایستاده بود و رفتار ما را زیر نظر داشت؛ بار دیگر نیک نگاهش را به بالا انداخت. من نیز به همان سمت نگاه کردم. از دور همان فرشته فریاد رس را دیدم که پرواز کنان ظاهر گردید، در یک لحظه بالای سرمان قرار گرفت. سلامی کرد و آن گاه شمشیر، یک لباس زره مانند، یک سپر و خنجر به نیک سپرد و رفت.از دیدن این منظره گناه کمی جا خورد و ترس در چهره زشتش آشکار گردید. با خوشحالی رو به چهره نیک کردم و گفتم: ابزار من بیشتر از گناه است، و بعد پرسیدم: راستی این وسائل نتیجه کدام اعمال من است؟ نیک در حالی که شمشیر را در دستانش حرکت می داد گفت:اینها بازتاب اعمالی است که در دنیا انجام دادی ، مثلا شمشیر نتیجه دعا و راز و نیاز توست، سپس در حالیکه لباس را بر تن من می پوشانید ادامه داد این هم نشانه تقوای توست در دنیا. که ابته ضخامت آن بستگی به درجه تقوای تو دارد.وقتی زره را پوشیدم، شمشیر را به دست راستم داد وقتی سپر را به دست دیگرم سپد، گفت این هم نتیجه روزه گرفتن هایت. گفت: اصلا نهراس، با یکضربه او را از پا در خواهی آورد و سرو را به نشانه تایید تکان دادم و به سمت گناه حرکت کردم. گناه شمشیر را بلند کرد و فرباد زنان شروع به رجز خوانی کرد: من به نمایندگی از طرف دنیا و شیطان در مقابل تو ایستاده ام و نمیگدارم از این مسیر عبور کنی با این شمشیر از روبرو و پشت سر، چپ و راست به تو حمله می کنم. و ضرباتم را بر تو فرود خواهم آورد. آنگاه نگاهی به سمت راست خود انداخت و گفت: اگر می خواهی رهایت کنم، بایستب از جاده بیرون بروی و مرا در پشت خود حمل کنی. من که به طور کلی زخم نیک را فراموش کرده بودم از شنیدن این خبر بسیار شاد گشته ، ضمن گفتن تبریک بازهم او را در آغوش گرفتم. سرانجام راه باز شد و ما با شادی و امید بیشتر به راه خود ادامه دادیم.از نیک خواستم که بایستد تا کمی استراحت کنم. نیک به طرفم برگشت و گفت وقت کم است، هر طور شده باید حرکت کنیم، گفتم: نمی توانم، مگر نمی بینی. نیک که مانند همیشه برایم دلسوزی می کرد، جلو آمد و گفت: ای کاش کمی تقوایت بیشتر بود که در آن صورت زره تقوا ضربه را مانند بقیه ضربه ها از بدنت دفع می کرد. نگاهی به سپرم انداختم، آنگاه در حالی که درد امانم را بریده بود، با بی حالی گفتم: تعجب می کنم که چرا س=ری با این ضخامت نتوانست در مقابل آن ضربه استقامت ورزد. نیک بلافاصله جواب داد: یک سال از هنگام بالغ شدنت که اصلا روزه نگرفتی، بقیه روزه هایی هم که می گرفتی گاهی با صفات نا پسند اثر آن ها را کم می کردی. حسرت و پشیمانی و خجالت وجودم را پر کرد. نیک دستم را گرفت و از زمیتن بلندم کرد و گفت: اگر بتوانی خود را به وادی شفاعت برسانی امید هست که شفا یابی. و به راحتی راه را ادامه دهی. نام شفاعت خیلی برایم آشنا و در دنیا همیشه مایه امیدواری من بود. به همین خاطر با عجله پرسیدم: این وادی کجاست؟نیک به جلو اشاره کرد و گفت: کمی جلوتر از اینجاست. بعد ادامه داد: البته شفاعت مربوط به قیامت کبری است اما در اینجا میتوانیم بفهمی که اهل شفاعت هستی یا نه. اگر مژده شفاعت برایت آوردند، جان تازه ای خواهی گرفت و براحتی می توانی بقیه راه را بپیمایی.با امید فراوان، قدم به قدم به وادی شفاعت نزدیک می شدیم. گاهی نیز از اینکه مبادا مژده شفاعت برایم نیاید بدنم می لرزید. در این حالت این نیک بود که مرا دلداری می داد. کم کم هوا بهتر و لطیف تر می شد. از شدت گرما کاسته و از دود ضخیم آسمان تنها لایه نازکی به چشم می خورد و من برای رسیدن به وادی شفاعت، هرگونه درد و رنجی را تحمل می کردم. سر انجام به تپه ای رسیدیم که مسیرمام از آن می گذشت. نیک ایستاد و گفت: آنسوی این بلندی، وادی پر خیر و برکت شقفاعت است. وقتی به بالا رسیدیم نسیم خنکی وزیدن گرفت. نیک نرا روی زمین نهاد و گفت: ما همینجا در انتظار مژده شفاعت می نشینیم. اگر مورد شفاعت کسی و یا از همه مهم تر مورد شفاعت چهارده معصوم  واقع شوی، با دوای شفاعت جراحت تو بهبود خواهد یافت.بسیار خوشحال شدم، زیرا می دانستم که پیرو آئینی بودم که رهبرانش خود بهترین شفیع ما هستند. با ترس و دلهره بیشتر پرسیدم: اگر دوای شفاعت را نیلاورند چه؟ گفت: بیپچاره و بدبخت خواهی شد. اضطراب و وحشت به سراغم آمد و بی اختیار به گریه افتادم. نیک که همیشه یار مهربان و غمخوارم بود کنارم آمد و گفت: گریه نکن، ما که این همه راه آمده ایم، بقیه راه را به لطف آنها که نزد خدا آبرو دارند خواهیم پیمود. لطف آنها بیشتر از آن است که ما را با این وضع رها کنند و ... .سخنان نیک با سلام آشنایی قطع شد. هر دو صورتمان را به طرف صاحب صدا چرخاندیم، همان فرشته رحمت بود. که این بار با داروی شفا بخش شفاعت برای نجات من آمده بود. فرشته، در حالی مکه دارو را به نیک می داد، گفت: این هدیه ایست با عنوان مژده شفاعت از خواندان رسالت. و آنگاه بال زنان از آنجا دور شد.و سرانجام وادی شفاعت را پشت سر گذاشته ، با شادی و نشاط هرچه بیشتر به راه خود ادامه دادیم.احساس می کردم سبک تر از همیشه قدم بر می دارم، گویا می خواستم پرواز کنم و در یک آن خود را به وادی السلام برسانم. نگاهی به بالا کردم، اثری از آتش نبود ، اما لایه های نازکی از دود به چشم می خوارد که آن هم با تابش نور پسفید و دلگشایی رو به زوال بود. همچنان به مسیر خود ادامه می دادیم، تا اینکه از دور درواره ای را دیدم که جمعیتی هم پشت آن به انتظار ایستاده بودند و ماموران قوی هیکل در اطراف دروازه به نگهبانی مشغول بودند. بی اختیار روبروی دروازه ایستاده بودم و با دقت نگهبانان و جمعیت را زیر نظر داشتم. گاه گاه افرادی با تحویل دادن برگ سبزی به نگهبانان از دروازه عبور می کردند. چشمانم را به سمت نیک چرخاندم. او پشت سرم ایستاده بود و  رفتار مرا مشاهده می کرد. با تعجب از نیک پرسیدم: اینجا چه خبر است؟ نیک جواب داد: اینجا مرز سعادت یعنی آخرین نقطه برهوت است. آنگاه با لهن خاصی ادامه داد: اینجا دروازه ولایت است و هر کس از آن عبور کند به سعادت ابدی خواهد رسید.  و من پس از عرض سلام روبروی آن مرد بزرگوار نشیتم و او جواب سلامم را داد و بدون اینکه درخواستم را بگویم، دفتری را که در =یش رو داشت ورق زد، از اضطراب دست و پایم می لرزید، اما دیری نپایید که دست آن مرد همراه با یک برگ سبز به طرفم دراز شد. وقتی برگ را به دستم داد، با لبخند گفت: تو به سعادت رسیدی ، این سعادت بر تو مبارک باد . و بدین صورت از دروازه ولایت گذشتیم. و ماموران و جمعیت بی ولایت را پشت سر نهادیم.دروازه های وادی السلام:گاهم به بالا افتاد. خبری از دود و آتش نبود و هرچه بود نور بود. هر چه جلوتر می رفتیم بر شدت آن افزوده می شد. شادی امانم را بریده بود حتی نیک را چنان شاد دیدم که تا این لحظه ندیده بودم. بی اختیار از نیک جلو افتادم و به مسیر ادامه دادم. از دروازه خیلی دور نشده بودیم که جاده به 8 شاخه تقسیم شد. نمی دانستم از کدام مسیر به حرکت خویش ادامه دهم، ایستادم تا نیک آمد. نیک دیتش را بر شانه ام گذاشت و گفتک بهشتی که روز قیامت بر پا خواهد شد دارای 8 دروازه است: یکی مربوط به پیامبران و یکی برای شهدا و صلحا. دیگری برای مسلمانانی که بغض و دشمنی با اهل بیت ، محمد (ص) نداشتند و پنج دروازه هم برای شیعیان و دوستداران اهل بیت می باشد. وادی السلام نیز آیینه ای ضعیف و قطعه ای از بهشت است. آنگاه به یکی از مسیر ها اشاره کرد و گفت مسیر ما این است. چیزی راه ترفته بودیم که نسیم روحبخشی وزیدن گرفت. من بی اختیار ایستادم و هوای معطر و لطیفش را استشمام کردم. صورت زیبا و خندان نیک را جلو صورتم دیدم، با تعجب پرسیدم چه شده؟ با خوشحالی تمام گفت: این بوی خوش بهشت است که از سوی وادی السلام می آید و نشان از این است که نزدیک شده ایم و من باید بروم. یکدفعه خنده از صورتم محو شد و با اضطراب پرسیدم: کجامی خواهی بروی؟ مگر قرار نیست با هم باشیم؟نیک لبخند زنان گفت: چرا ترسیدی، قرار نیست از تو جدا شوم بلکه باید زود تر خود را به وادی السلام برسانم و در السلام را که برایت در نظر گرفته اند را آماده سازم.با خوشحالی پرسیدم: دارالسلام کجاست؟ او گفت: هر مومنی در وادی السلام جایگاهی دارد که منزل امن اوست. و آن منزل همان دارالسلام است.دلم از شادی سرشار و لبهایم از خنده پر شد. پرسیدم: راستی من چه باید بکنم؟ تا آمدنت به انتظار بنشینم؟ همانطور که می رفت گفت: آهسته به راهت غادامه بده، ئقتی به دروازه رسیدی مرا خولهی دید.نیک به سرعت دور شد و من به راه خود ادامه دادم. تا اینکه از دور دروازه وادی السلام نمایان شد. سرعتم را بیشتر کردم، هرچه جلو می آمدم، دروازه را بزرگتر می دیدم.


 

 

داستانهای بسیار آموزنده وباارزش

پند عابد




گویند: صاحب دلى ، براى اقامه نماز به مسجدى رفت . نمازگزاران ، همه او را شناختند؛ پس ، از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید . پذیرفت .
نماز جماعت تمام شد . چشم ها همه به سوى او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست . بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت : مردم !هرکس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد! کسى برنخاست . گفت : حالا هرکس از شما که خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد! باز کسى برنخاست . گفت : شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید!

مرد مقدس


شیطانی به شیطان دیگر گفت:ان مرد مقدس متواضع را نگاه کن که در جاده راه می رود.در این فکرم که به سراغش بروم و روحش رادراختیاربگیرم...رفیقش گفت
به حرفت گوش نمی کند تنها به چیز های مقدس می اندیشد..اما شیطان دیگر بدون توجه به این حرف خود را به شکل ملک مقرب جبرئیل در اورد و در برابر مردظاهر شد.گفت:امده ام به تو کمک کنم.مرد مقدس گفت:باید من را با شخص دیگری اشتباه گرفته باشی من در زندگیم کاری نکرده ام که سزاوار توجه یک فرشته باشم
و به راه خود ادامه داد .       بی انکه هرگز بداند از چه چیزی گریخته است

یک آدم خوشبخت

پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: “نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند”.
تمام آدم‌های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت: “فکر کنم می‌توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود”.
شاه پیک‌هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد…
آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه‌ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید. “شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام. سیر و پر غذا خورده‌ام و می‌توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می‌توانم بخواهم؟”
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک‌ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!

مرا کنار نگذار




آهنگری بود که با وجود رنج های متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید.
روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت از او پرسید :" تو چگونه میتوانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند دوست داشته باشی؟
" آهنگر سر به زیر آورد و گفت :" وقتی که می خواهم وسیله ای آهنی بسازم یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم .
سپس آن را روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواهم در آید.
اگر به صورت دلخواهم درآمد می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود و گر نه آن را کنار می گذارم. همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خداوند دعا کنم که :
خدایا! مرا در کوره های رنج قرار ده اما کنار نگذار.


گنج حضرت عیسى علیه السلام


حضرت عیسى علیه السلام با حواریون سیاحت مى کرد، گذرشان به شهرى افتاد، در نزدیکى شهر گنج زیادى پیدا کردند، حواریون از عیسى علیه السلام در خواست نمودند اجازه دهد گنج را جمع آورى کنند تا بیهوده از بین نرود. فرمود: شما مشغول این کار شوید من هم به داخل شهر دنبال گنج خود که سراغ دارم ، مى روم .
عیسى علیه السلام داخل شهر شد، به خانه خرابى رسید، وارد خانه شد پیره زنى را آنجا دید به او فرمود: اگر اجازه دهید امشب میهمان شما باشم ، پیره زن اجازه داد. حضرت عیسى علیه السلام از زن پرسید غیر از تو کس ‍ دیگرى هم در این خانه زندگى مى کند؟ گفت : آرى پسرى دارم که روزها در بیابان خار مى کند و از دسترنج او زندگى مى کنیم .
شبانگاه پسرش آمد. پیره زن گفت : امشب میهمانى داریم که آثار بزرگى و عظمت در چهره او آشکار است . اینک خدمت او را غنیمت شمار و از وجود او استفاده کن . جوان پیش عیسى علیه السلام رفت پاسى که از شب گذشت . آن بزرگوار از وضع زندگى و معاش جوان سؤ ال کرد. از جوابى که داد عیسى علیه السلام پى برد که جوانى هوشیار و بافراست است و قابلیت ترقى درجات کمال را دارد، اما معلوم مى شود پاى بند یک علاقه قلبى است .
به او گفت : جوان گویا دردى در دل دارى که آثارش از سخنانت هویدا است . به من بگو شاید برایت کارى کنم . جوان که خیال مى کرد گفتن مشکلش ‍ فایده ندارد چیزى نگفت ولى چون حضرت اصرار کرد، گفت : آرى دردى دارم که جزء خدا کسى نمى تواند آن را دوا نماید.
حضرت علیه السلام فرمود: مشکل خود را براى من بگو. جوان گفت : روزى خار به شهر مى آوردم از کنار قصر دختر پادشاه رد شدم ، همین که چشمم به صورت او افتاد چنان شیفته و شیدایش گردیدم که مى دانم چاره اى جز مرگ ندارم ، فرمود: اگر تو بخواهى من وسایل ازدواج شما را آماده مى کنم .
جوان سخنان میهمان را به مادرش گفت ، پیره زن گفت : از ظاهر این مرد معلوم مى شود دروغگو نیست .
حضرت عیسى علیه السلام فرمودند: فردا پیش پادشاه برو و دخترش را خواستگارى کن هرچه خواست بیا به من خبر بده ، صبحگاه جوان براى خواستگارى به بارگاه آمد، خود را به نزدیکان پادشاه رسانید و گفت : من براى خواستگارى دختر شاه آمده ام ، از شما مى خواهم تقاضاى مرا به اطلاع او برسانید. خواص شاه از حرفهاى جوان خندیدند و براى این که تفریحى کرده باشند او را به حضور شاه برده و تقاضایش را به عرض ‍ رساندند.
پادشاه چون خواست جوان را ناامید نکرده باشد و در ضمن وسیله اى براى انجام ازدواج فراهم نماید گفت : اشکالى ندارد اگر فلان مقدار (مقدارى که یقین داشت از عهده جوان بیرون است ) جواهر براى ما بیاورى . جوان برگشت جریان را براى حضرت عیسى علیه السلام شرح داد، آن حضرت او را به خرابه اى برد که ریگ و سنگریزه فراوان داشت ، دعایى نمود یک دفعه آن ریگها به صورت جواهراتى شد که شاه درخواست کرده بود جوان به مقدار لازم براى پادشاه برد همین که چشم وزراء و پادشاه به جواهرات افتاد همه در شگفت شدند. جوانى خارکن از کجا این همه جواهر تهیه نموده ؟!
پادشاه براى مرتبه دوم مقدار زیادترى درخواست کرد باز جوان به عیسى علیه السلام مراجعه نمود. فرمود: برو در میان همان خرابه آنچه مى خواهى بردار براى او ببر. این بار پادشاه جوان را به خلوت خواست و از واقع امر پرسید؟ او هم از ابتداى عشق خود تا وارد شدن میهمان و داستان خواستگارى را شرح داد پادشاه فهمید میهمان او حضرت عیسى علیه السلام مى باشد. گفت برو همان شخص را بیاور تا بین تو و دخترم مراسم عقد و ازدواج را برگزار نماید.
عیسى علیه السلام دختر را به ازدواج آن پسر درآورد، پادشاه لباسى آراسته براى جوان فرستاد، این زن و شوهر آن شب با یکدیگر هم بستر شدند، فردا صبح پادشاه داماد خود را خواست و با او ساعتى صحبت کرد، آثار بزرگى و فهم را در گفتار او دید، چون غیر از آن دختر فرزندى نداشت او را ولیعهد خود قرار داد. اتفاقا همان شب به مرگ ناگهانى از دنیا رفت و جوان وارث تخت و تاج او گردید.
روز سوم حضرت عیسى علیه السلام براى خداحافظى به بارگاه پادشاه جدید آمد. جوان از او پذیرایى شایانى کرد و گفت : اى حکیم مرا سؤ الى است اگر جواب ندهى این همه نعمت که به وسیله شما برایم فراهم آمده بر من ناگوار است فرمودند: سؤ ال کن ببینم چه در دل دارى . جوان گفت : دیشب در این فکر شدم ، شما را که چنین نیرویى است که خارکنى را به مقام سلطنت مى رسانید، از چه رو براى خود کارى نمى کنید و با این لباس و زندگى محدود مى گذرانید؟ فرمود: کسى که عرفان به خدا و نعمت جاویدان او داشته باشد هیچگاه آرزو و میل به این دنیاى فانى نخواهد داشت . ما را در مقام قرب خداوند لذتهاى روحى است که لذت سلطنت با آن قابل مقایسه نیست . و آنگاه داستانى از فناى دنیا و بقاى آخرت براى جوان شرح داد.
پادشاه گفت : اینک سؤ ال دیگرى پیش آمد، چرا آنچه با ارزش بود براى خود خواستى و مرا به این گرفتارى بزرگ مبتلا نمودى ؟ فرمود خواستم مقدار عقل و فهم تو را آزمایش کنم و در ضمن بعد از آماده شدن این مقام ، اگر آن را واگذارى به درجات ارجمندترى نایل خواهى شد، و براى دیگران هم زندگى تو عبرت و پند خواهد شد.
جوان همان دم از تخت به زیر آمد، لباسهاى سه روز قبل خود را پوشید و با حضرت عیسى علیه السلام از شهر خارج شد، وقتى پیش حواریین رسیدند فرمود:
هذا کنزى الذى کنت اظنه فى هذا البلد فوجدته .
این همان گنجى است که در این شهر گمان داشتم و او را پیدا کردم


بهترین سعادت


امام باقر علیه السّلام فرمود:

 عیسى بن مریم (صلوات اللّه علیه ) از آبادیى عبور مى کرد که مردم آن و پرندگان و حیواناتش همگى مرده بودند،

 عیسى علیه السّلام فرمود:

 اینها نمرده اند مگر به غضب خدا، و اگر یکى یکى مرده بودند همدیگر را دفن مى کردند،

حواریون گفتند:

 اى روح اللّه ! از خدا بخواه آنان را براى ما زنده کند، تا با ما از اعمالشان سخن بگویند، و ما از آن عملها دورى کنیم ،

 عیسى پروردگارش را خواند، ندایى از آسمان گفت : آنان را صدا بزن ،

عیسى (صلوات اللّه علیه ) شب هنگام برخاست و روى بلندى رفت و گفت : اى کسانى که اهل این آبادى هستید،

 کسى از بین آنان جوابش ‍ داد: بفرمایید اى روح خدا.

فرمود:

 واى بر شما! عملهاى شما چه بوده است ؟

 گفت : پرستش طاغوت و دوستى دنیا با کمى ترس (از خدا) و آرزویى دور و دراز، فرو رفته در غفلت و لهو و لعب ،

 فرمود:
دنیا را چگونه دوست داشتید؟

 گفت : مانند دوست داشتن طفل نسبت به مادرش ، هر گاه به ما روى مى نمود شاد و مسرور مى شدیم ، و هر گاه پشت مى کرد گریه مى کردیم و غمناک مى شدیم ، فرمود: چگونه طاغوت را مى پرستیدید؟ گفت : با پیروى از گنهکاران ،

 فرمود:

عاقبت کارتان چه شد؟

گفت : شب در سلامت خوابیدیم و صبح خود را در هاویه دیدیم .

 فرمود:

 هاویه چیست ؟

گفت : سجّین است ،

فرمود:

سجّین چیست ؟

گفت : کوههایى از آتش که تا روز قیامت بر ما گداخته مى شوند،  فرمود:

شما چه گفتید و به شما چه گفته شد؟

گفت : گفتیم ما را به دنیا بر گردانید تا در آن پرهیزگارى پیشه کنیم ، به ما گفته شد: دروغ گفتید،

 فرمود:

 واى بر تو! چرا از میان آنان فقط تو با من سخن مى گویى ؟

گفت : اى روح خدا! آنان لگامهاى آتشین در دهان دارند و در دست ملائک غلاظ و شداد اسیرند، و من در بین آنهایم ولى جزء آنها نمى باشم ، ولى چون عذاب فرود آمد مرا هم با آنان در بر گرفت ، و من اکنون به مویى از لبه جهنم آویزان شده ام ، نمى دانم در آن فرود خواهم آمد، یا از آن نجات پیدا مى کنم ؟

 عیسى (صلوات اللّه علیه ) رو به اصحابش کرد و فرمود:

 اى اولیاى خدا! خوردن نان خشک با نمک زبر و خوابیدن در زباله دان اگر به همراه سلامت دنیا و آخرت باشد بهترین سعادت است .

مسافر زندگى



مردى جهانگردى شنید روحانى مقدسى در سرزمین خاور زندگى مى کند. وسایلش را جمع کرد تا برود و شکوه و عظمت او را ببیند.
وقتى به خانه روحانى رسید او را در کلبه محقرى تنها یافت در حالى که در آن خانه جز یک قفسه کتاب و میز و صندلى چیزى وجود نداشت.
مرد جهانگرد از روحانى پرسید: « پس وسایل خانه شما کجاست؟»
روحانى پرسید: « وسایل تو کجاست؟»
مرد جهانگرد پاسخ داد: « من وسیله اى ندارم. اینجا مسافرم.»
روحانى نیز پاسخ داد: « من هم وسیله اى ندارم. اینجا مسافرم ...»


غفلت

«به عارفی گفتند: ای شیخ! دل های ما خفته است که سخن تو در آن اثر نمی کند چه کنیم ؟ گفت: کاش خفته بودی که هرگاه خفته را بجنبانی ، بیدار می شود؛ حال آنکه دل های شما مرده است که هر چند بجنبانی ، بیدار نمی شود.»

خطر سلامتی و آسایش

«آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید: آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟ بهلول گفت : خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم ، آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد و در نتیجه ، از یاد خدا غافل می مانم. خیر من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند.»

چند قدم مانده به مرگ ...  

حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: دارم میمیرم
گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده 
با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم
از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر
داشت میرفت
گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم،
رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!
خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد
horse 150x150 داستان کوتاه لعنت بر شیطان

داستان کوتاه لعنت بر شیطان

گفتم: «لعنت بر شیطان»!
لبخند زد.
پرسیدم: «چرا می خندی؟»
پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام می گیرد»
پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟»
گفت: «مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام»
با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!»
جواب داد:

«نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.»
پرسیدم: «پس تو چه کاره ای؟»
پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز. در ضمن این قدر مرا لعنت نکن!»
گفتم: «پس حداقل به من بگو چگونه اسب نفسم را رام کنم؟»
در حالیکه دور می شد گفت: «من پیامبر نیستم جوان


bird snowy window lg Optimized2 150x117 داستان کوتاه گنجشک و خدا

داستان کوتاه گنجشک و خدا

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت، فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می‌گفت: می‌آید، من تنها گوشی هستم که غصه‌هایش را می‌شنود و یگانه قلبی‌ام که دردهایش را در خود نگه می‌دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه‌ای از درخت دنیا نشست.

فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:

“با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست”. گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی‌هایم بود و سرپناه بی کسی‌ام.

تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می‌خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه‌ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی‌ام بر خاستی.

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه‌هایش ملکوت خدا را پر کرد
ادامه مطلب ...