عاقبت
روزی من هم دیگر نخواهم نوشت
ولی امیدوارم
شما برای همیشه بخوانید...
زندگی آن قدر ها هم جدی نیست،
بیایید شوخی ها را جدی تر بگیریم...!
آدمیان به لبخندی که بر لب ها می نشانند،
به احساس خوبی که بر جا می نهند،
و به دردی که از یکدیگر می کاهند می ارزند..
به گورستان گذر کردم کم و بیش
بدیدم حال دولتمند و درویش
نه درویشی به خاکی بی کفن ماند
نه دولتمند برد از یک کفن بیش
سر انجام که باید از این خاک رفت
خوشا آنکه پاک آمد و پاک رفت
ادامه...
دختربا نازبه خداگفت: چطور زیبا می آفرینی ام و انتظار داری خود را برای همگان نکنم؟ خدا گفت:زیبای من! تو را فقط برای خودم آفریدم دخترک،پشت چشمی نازک کرد و گفت:خدا که بخل نمی ورزد،بگذار آزاد باشم *خدا چادر را به دخترک هدیه داد* دخترک با بغض گفت:با این؟اینطور که محدودترم.اصلا می خواهی زندانی ام کنی؟یعنی اسیر این چادر مشکی شوم ؟؟؟؟ خدا قاطع جواب داد:بدون چادر،اسیر نگاه های آلوده خواهی شد...هر چیز قیمتی را که در دسترس همه نمی گذارند.تو جواهری دخترک با غم گفت:آخر...آخر،آنوقت دیگر کسی مرا دوست نخواهد داشت.نه نگاهی به سمت من خواهد آمد و نه کسی به من توجه میکند خدا عاشقانه جواب داد:من خریدار توام! منم که زود راضی می شوم و نامم سریع الرضاست. آدمیانند و هزاران نوع سلیقه! هرطور که بپوشی و بیارایی،باز هم از تو راضی نمی شوند! اصلا مگر تو فقیر نگاه مردمی؟آن نگاه ها مصدومت میکند *دخترک آرزویش را به خدا گفته بود و می خواست چونان فرشته ای محبوب جلوه کند* خدا با لطف جوابش را داد: دخترک قشنگ! وقتی با عفاف و حجابت در میان گرگان قدم بر میداری،فرشته ای دخترک،زبان دور دهان چرخانید و گفت: مگر خودت زیبایی را دوست نداری؟ اینطور ساده که نمی شود! می خواهم جذاب تر شوم و خریدنی «مدادشمعی سرخش را برداشت و دو لبه ی دهانش را قرمز کرد.ماژیک مشکی به دست گرفت و دور چشم هایش کشید و بعد هم چون برف سپید جلوه می نمود.آبشاری از گیسوانش را هدیه داد به نگاه ها،"مفت و رایگان"»دخترک چون عروسکی در بازار دنیا،پشت ویترین خیابان خود را به نمایش که نه،به فروش گذاشت. برچسبی روی هر نگاه دخترک به چشم می خورد:"حراج شد".حراج شد و هرکس رد میشد میگفت:آن چیز که حراج شود حتما ارزش و قیمتی نداردو و همگان ردشدند وهیچ کس نخریدش. . .